قدسی مشهدی:کسی را که در طبع انصاف نیست بود گر مه، آیینهاش صاف نیست
❈۱❈
کسی را که در طبع انصاف نیست
بود گر مه، آیینهاش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخنپروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
❈۲❈
به عالم ز صد بهرهمند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
❈۳❈
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمیافتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
❈۴❈
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخنرس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
❈۵❈
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخنسنج داند ادا
❈۶❈
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
❈۷❈
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بیغرض جا مرا
ز حرف کجاندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
❈۸❈
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
❈۹❈
میفکن چنان در سخن رستخیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخنور بود با خضر همثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
❈۱۰❈
سخنور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
❈۱۱❈
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخنور کند پایمال
❈۱۲❈
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
❈۱۳❈
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
❈۱۴❈
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
❈۱۵❈
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خواندهاند
❈۱۶❈
که نام و لباسش نگرداندهاند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
❈۱۷❈
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان میرمند
پی خواندن شعر دمساز هم
❈۱۸❈
به تحسین بیجا، همآواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
❈۱۹❈
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم میکنند
قلموار، مصرع قدم میکنند
کتاب ار به خشتی شدی همبها
❈۲۰❈
چها میزدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
❈۲۱❈
ز هم شعر را ریشپیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
❈۲۲❈
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسیهای روچ؟
❈۲۳❈
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوشقماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
❈۲۴❈
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگهدار دم
❈۲۵❈
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزونتر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
❈۲۶❈
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
❈۲۷❈
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
❈۲۸❈
که از گوشها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانهات
مخوان، تا نخوانند دیوانهات
پی صحبت گوش چندین مکوش
❈۲۹❈
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون میچکد از زبان خموش
❈۳۰❈
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخنهای ناگفته اکثر نکوست
خموشی زباندان این گفتگوست
❈۳۱❈
چو بلبل شوی چند افغانفروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبانآوری
که ممنون شود گوش کر از کری
❈۳۲❈
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بیخبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
❈۳۳❈
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
❈۳۴❈
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
❈۳۵❈
ورق آنچنانت سیهروی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
❈۳۶❈
به معنی کسانی که سنجیدهاند
ز یک حرف، صد حرف فهمیدهاند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوشقماش
❈۳۷❈
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
❈۳۸❈
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
❈۳۹❈
ز هر نکته آنها که فهمیدهاند
به جنباندن سر نجنبیدهاند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
❈۴۰❈
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخنسنج دانا، سخنکش بود
❈۴۱❈
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
❈۴۲❈
ز معنی چو بر خود نبالیدهای
چه حاصل که لفظی تراشیدهای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
❈۴۳❈
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
❈۴۴❈
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
❈۴۵❈
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنیست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
❈۴۶❈
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
❈۴۷❈
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورتفروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینهوار
❈۴۸❈
چه شد زین که آیینه صورتگرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بیبدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
❈۴۹❈
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بینسبتی خون خورد
❈۵۰❈
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پردهپوش
کامنت ها