قدسی مشهدی:چو راه ثنایش کند سر، رقم چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
❈۱❈
چو راه ثنایش کند سر، رقم
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
❈۲❈
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
❈۳❈
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
❈۴❈
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
❈۵❈
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
❈۶❈
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
❈۷❈
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
❈۸❈
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
❈۹❈
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
❈۱۰❈
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
❈۱۱❈
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
❈۱۲❈
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
❈۱۳❈
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
❈۱۴❈
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
❈۱۵❈
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
❈۱۶❈
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
❈۱۷❈
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
❈۱۸❈
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
❈۱۹❈
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
❈۲۰❈
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
❈۲۱❈
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
❈۲۲❈
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
❈۲۳❈
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
❈۲۴❈
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
❈۲۵❈
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
❈۲۶❈
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
❈۲۷❈
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
❈۲۸❈
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
❈۲۹❈
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
❈۳۰❈
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
❈۳۱❈
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
❈۳۲❈
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
❈۳۳❈
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
❈۳۴❈
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
❈۳۵❈
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
❈۳۶❈
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
❈۳۷❈
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
❈۳۸❈
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
❈۳۹❈
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
❈۴۰❈
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
❈۴۱❈
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
❈۴۲❈
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
❈۴۳❈
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
❈۴۴❈
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
❈۴۵❈
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
❈۴۶❈
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
❈۴۷❈
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
❈۴۸❈
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
❈۴۹❈
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
❈۵۰❈
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
کامنت ها