قدسی مشهدی:به صحرا مگر سایهاش پا فشرد؟ که در خاک، خون در دل لاله مرد
❈۱❈
به صحرا مگر سایهاش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
❈۲❈
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
❈۳❈
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
❈۴❈
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
❈۵❈
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
❈۶❈
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
❈۷❈
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
❈۸❈
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
❈۹❈
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
❈۱۰❈
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
❈۱۱❈
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
❈۱۲❈
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
❈۱۳❈
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
❈۱۴❈
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
❈۱۵❈
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
❈۱۶❈
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
❈۱۷❈
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
❈۱۸❈
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
❈۱۹❈
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
❈۲۰❈
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
❈۲۱❈
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
❈۲۲❈
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
❈۲۳❈
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
❈۲۴❈
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
❈۲۵❈
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
❈۲۶❈
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
❈۲۷❈
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
❈۲۸❈
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
❈۲۹❈
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
❈۳۰❈
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
❈۳۱❈
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
❈۳۲❈
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
❈۳۳❈
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
❈۳۴❈
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
❈۳۵❈
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
❈۳۶❈
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
❈۳۷❈
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
❈۳۸❈
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
❈۳۹❈
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
❈۴۰❈
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
❈۴۱❈
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
❈۴۲❈
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
❈۴۳❈
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
❈۴۴❈
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
❈۴۵❈
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
❈۴۶❈
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
❈۴۷❈
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
❈۴۸❈
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
❈۴۹❈
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
❈۵۰❈
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
کامنت ها