قدسی مشهدی:ز مردان بود شکر پیکان به جا که دل میدهد، دل ز جا رفته را
❈۱❈
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
❈۲❈
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
❈۳❈
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
❈۴❈
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
❈۵❈
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
❈۶❈
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
❈۷❈
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
❈۸❈
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
❈۹❈
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
❈۱۰❈
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
❈۱۱❈
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
❈۱۲❈
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
❈۱۳❈
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
❈۱۴❈
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
❈۱۵❈
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
❈۱۶❈
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
❈۱۷❈
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
❈۱۸❈
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
❈۱۹❈
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
❈۲۰❈
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
❈۲۱❈
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
❈۲۲❈
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
❈۲۳❈
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
❈۲۴❈
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
❈۲۵❈
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
❈۲۶❈
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
❈۲۷❈
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
❈۲۸❈
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
❈۲۹❈
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
❈۳۰❈
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
❈۳۱❈
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
❈۳۲❈
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
❈۳۳❈
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
❈۳۴❈
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
❈۳۵❈
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
❈۳۶❈
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
❈۳۷❈
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
❈۳۸❈
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
❈۳۹❈
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
❈۴۰❈
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
❈۴۱❈
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
❈۴۲❈
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
❈۴۳❈
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
❈۴۴❈
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
❈۴۵❈
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
❈۴۶❈
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
❈۴۷❈
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
❈۴۸❈
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
❈۴۹❈
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
❈۵۰❈
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
کامنت ها