قدسی مشهدی:اگر زان رگ ابر، برقی جهد بقا را، هلاکی تخلص دهد
❈۱❈
اگر زان رگ ابر، برقی جهد
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
❈۲❈
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
❈۳❈
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
❈۴❈
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
❈۵❈
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
❈۶❈
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
❈۷❈
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
❈۸❈
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
❈۹❈
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
❈۱۰❈
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
❈۱۱❈
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
❈۱۲❈
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
❈۱۳❈
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
❈۱۴❈
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
❈۱۵❈
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
❈۱۶❈
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
❈۱۷❈
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
❈۱۸❈
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
❈۱۹❈
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
❈۲۰❈
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
❈۲۱❈
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
❈۲۲❈
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
❈۲۳❈
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
❈۲۴❈
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
❈۲۵❈
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
❈۲۶❈
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
❈۲۷❈
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
❈۲۸❈
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
❈۲۹❈
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
❈۳۰❈
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
❈۳۱❈
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
❈۳۲❈
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
❈۳۳❈
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
❈۳۴❈
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
❈۳۵❈
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
❈۳۶❈
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
❈۳۷❈
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
❈۳۸❈
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
❈۳۹❈
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
❈۴۰❈
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
❈۴۱❈
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
❈۴۲❈
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
❈۴۳❈
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
❈۴۴❈
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
❈۴۵❈
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
❈۴۶❈
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
❈۴۷❈
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
❈۴۸❈
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
❈۴۹❈
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
❈۵۰❈
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
کامنت ها