عبدالقادر گیلانی:داد مرا جان تو باده ای از جان خویش کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
❈۱❈
داد مرا جان تو باده ای از جان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
❈۲❈
گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
❈۳❈
ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش
❈۴❈
خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضه رضوان خویش
خانه زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش
❈۵❈
کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بنده نادان خویش
با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش
کامنت ها