عبدالقادر گیلانی:کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان
❈۱❈
کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان
تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان
دل نماند ز آتشی جان شیرینم هنوز
جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان
❈۲❈
آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب
خوی عاشق همچنان ، دل سختی خوبان همان
کافر از آتش پرستی رفت و آتش را نشاند
بت پرستیّ من و سوز دل بریان همان
❈۳❈
گر ترا نسبت کنم با مهرو مه باشد خطا
چون تو افزونی ز مهرو از مه تابان همان
گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد
عاشق رویت همان و ناله و افغان همان
❈۴❈
دل زجور او خراب و او ز حالش بی خبر
مملکت ویران شد و بیغوری سلطان همان
به نخواهد گشت عالم زانکه گر گریم بسی
بخت من باشد همان بد مهری دوران همان
❈۵❈
هر زمانش شربتی دیگر مفرما ای طبیب
چونکه باشد محیی دل افگار را درمان همان
کامنت ها