گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

هاتف اصفهانی:قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست بر خاک آستانهٔ او سرنهاده کیست

❈۱❈
قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست بر خاک آستانهٔ او سرنهاده کیست
چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب همراه او سوار کدام و پیاده کیست
❈۲❈
در کوی او عزیز کدام است و کیست خار در بزم او نشسته که و ایستاده کیست
عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست
❈۳❈
آن کس که ساغر می نابش دهد کدام وان کس که می‌ستاند از او جام باده کیست
رندی که باز بسته در عیش بر جهان تنها به روی او در عشرت گشاده کیست
❈۴❈
اغیار سر نهاده فراغت به پای یار محرومتر ز هاتف از پا فتاده کیست

فایل صوتی دیوان اشعار غزل شمارهٔ ۱۷

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

ندا
2014-01-29T16:11:43
با سلام. بیت سوم با توجه به معنا خوار درست است و نه خار.
علی
2020-02-13T20:47:36
از پا افتادن: کنایه از ناتوان شدن
علی
2020-02-13T20:43:30
واژه: قاصدنقش دستوری: اسمآواشناسی: qAsedالگوی تکیه: WSشمارگان هجا: 2برابر ابجد: 195قاصدقاصد. [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازقصد. آهنگ کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قصدکننده . (مهذب الاسماء). || در اصطلاح فارسی مستعدقتل . (آنندراج ). آنکه قصد جان کسی کند || راه راست رونده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || میانه . (فرهنگ نظام ). || نزدیک . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || آسان . || سبک . (مهذب الاسماء). || چوب شکننده . (آنندراج ). || برید. پروانه .پیک . رسول . پیاده ای که نامه یا پیغام برای دور برد.پیغامبر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به چپر و چاپار شود سمندسمند.[ س َ م َ ] (اِ) رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان ) (آنندراج ). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری ). اسب زرده . (فرهنگ اسدی ) (السامی ) رکابرکاب . [ رِ ] (ع اِ) شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحلة است . ج ، رُکُب و رِکابات و رَکائِب . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحلة است و ج ، رکائب و رکب و رکابات . (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف ). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری . (غیاث اللغات ). || رکاب زین . ج ، رُکُب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز [رکاب چرمین ] است در پالان . (از اقرب الموارد). حلقه ٔ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف ). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند.پا در رکابلغت‌نامه دهخداپا در رکاب . [ دَرْ رِ ] (ص مرکب ) سوار. || مهیا و مستعد و آماده ٔ سفر. || دَم ِ نزع که ابتدای سفر آخرت است . (برهان ). محتضر. || هر چیز که نزدیک به ضایع شدن باشد عموماًو شرابی که مایل بترشی شده باشد خصوصاً. (برهان ).ساغرلغت‌نامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) پیاله . (شرفنامه ٔ منیری ). (رشیدی ). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). پیاله ٔ شراب . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان ) (انجمن آرا). صاخره . (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست . (آنندراج ). جام . گیلاس پایه دار. کاسه . قدح . طاس . لیوان . استکان . مشربه . آبخواره ٔ سفالین . ظرف باده خوری . کاس . صاغر. پیاله ٔ شراب خواری بزرگبازبستهلغت‌نامه دهخدابازبسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مربوط. وابسته . مرتبط. پیوسته :بشمشیر او بازبسته است گیتیعرض بازبسته است لابد بجوهر.ازرقی .هر اولی به آخری بازبسته است . (از تاریخ بیهق ).چون نی بخیال بازبستهمویی ز دهان مرگ رسته .نظامی .اغیارلغت‌نامه دهخدااغیار. [ اَ ] (ع اِ) بیگانگان و این را فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (آنندراج ). دشمنان . مخالفان محبوب . (شرفنامه ٔ منیری ). یعنی دشمنان و مخالفان محبوب . آنکه یار نباشد. (مؤید). ج ِ غَیر، بمعنی سوا، مگر و جز آن . (المنجد). مأخوذ از تازی ، مردمان اجنبی و بیگانه و نامحرم . (ناظم الاطباء). بیگانگان . رقیبانفراغتلغت‌نامه دهخدافراغت . [ ف َ غ َ ] (ع مص ) پرداختن . فراغ . رجوع به فراغ شود. || (اِمص ) فرصت و مهلت . (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان ).|| آسایش و آرامی و استراحت . ضد گرفتاری از کار و شغل . (ناظم الاطباء). آسودگی . آرامش : بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). در هر چیزی که از آن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی ). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است ، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن . (تاریخ بیهقی ).تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مردهفراغت روضه ٔ خرم ، مشقت دوزخ نیران .ناصرخسرو (دیوان ص 358).اکنون چیزی اندیشیده ام که تو رااز آن فراغت باشد. (کلیله و دمنه ).هرچه امن و فراغت است و کفافیافت خاقانی از جهان هرسه .خاقانی .تیرباران بلا پیش و پس استاز فراغت سپری خواهم داشت .خاقانی .ز بهر فراغت سفر میگزینمپی نزهت اندر قضا میگریزم .خاقانی .بخت غنوده به درد دل غنوم شبگر به فراغت غنودمی ، چه غمستی .خاقانی (دیوان ص 805).زیر آن تخت پادشاهی تاختبه فراغت نشستگاهی ساخت .نظامی .چو برگفت این سخن شاپور هشیارفراغت خفته گشت و عشق بیدار.نظامی .چو در بند وجودی راه غم گیرفراغت بایدت راه عدم گیر.نظامی .ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم . (گلستان ).مور گرد آورد به تابستانتا فراغت بود زمستانش .سعدی (گلستان ).فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو رابینم فراغتم بود از روز رستخیز.سعدی .اگر توفارغی از حال دوستان یارافراغت از تو میسر نمیشود ما را.سعدی .سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادنای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.حافظ.رجوع به فراغ شود. || فراموشی . (ناظم الاطباء) :در بزرگی و گیرودار عملز آشنایان فراغتی دارند.سعدی (گلستان ).|| بی اعتنایی و وارستگی : درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. (گلستان ). || پروا. (لغت فرس اسدی ).- فراغت حاصل کردن ؛ آسوده شدن . به پایان بردن کاری . معمولاً با «از» همراه آید. با دادن ، داشتن و یافتن نیز ترکیب شود. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.