حزین لاهیجی:یک پرده نشید است صلا گوش اصم را ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
❈۱❈
یک پرده نشید است صلا گوش اصم را
ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن
سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
❈۲❈
در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم
روزی که گشودند در دیر و حرم را
صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم
از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
❈۳❈
غلتانده به خونم خم ابروی عتابت
تا چند به زهر آب دهی تیغ دو دم را؟
دل با دوجهان غم نکند جرات آهی
کآشفته مبادا کند آن زلف بخم را
❈۴❈
در کشور خوبی به از آیین وفا نیست
بی رحم چرا آخته ای تیغ ستم را؟
تا قصهٔ عشق تو درآمد به نوشتن
بی چاک ندیدیم گریبان قلم را
❈۵❈
ای عشق نداری سر انصاف وگرنه
دل می کشد اندازهٔ خود بار الم را
ازکوه کنی تیشهٔ فرهاد فرو ماند
داری به خراش دل ما ناخن غم را
❈۶❈
با قدّ دوتا، چون مَهِ نو زادم و رفتم
نگذاشت غمت، راست کنم قامت خم را
در ساغر ما هر چه کَفَت ریخت کشیدیم
نه شهد شناسیم به ذوق تو نه سم را
❈۷❈
دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم؟
داده ست به طوفان مژه ام شورش یم را
افسرده، حزین می گذرد نغمه شوقت
نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را
❈۸❈
شرح غم عشق است، به خاموشی ادا کن
این قصه دراز است، نگهدار قلم را
در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن
سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را
❈۹❈
نور ازلی نفس نبی شاه جهان بخش
کٙز فیضِ کَفَش زنده بود، نام کرم را
مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا
کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را
❈۱۰❈
فراش جلالش چوکند پرده گشایی
بر تارک گردون، زند اوتاد خیم را
جایی که سخن کش طلبد، لعل مسیحش
از سامعهٔ جذر برد عیب صمم را
❈۱۱❈
گر دوستیش قاید اقبال نگردد
رضوان نگشاید درگلزار ارم را
من کیستم و در چه شمار است نیازم؟
ای سجده به خاک درت اقطاب امم را
❈۱۲❈
مانند صدفها کف امّید گشادهست
دربوزهٔ خاک رهت ارباب همم را
ز اوّل قدم خویش که بر فرق نهادی
سودی به فلک کنگرهٔ بیت حرم را
❈۱۳❈
با جسم نبی جزتوکه داری شرف سر
بر دوش پیمبر که نهاده ست قدم را؟
کونین پشیزی نشمارد کف جودت
در دیده گدای تو نیارد کی و جم را
❈۱۴❈
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران
نشمرده کند در گره غنچه، درم را
هرکس که نبرده است ز گلزار تو بویی
از نکهتِ خُلدش نرسد غالیه، شم را
❈۱۵❈
شاهان همه از رشک غلامیِّ تو داغند
نام تو خراشیده جگر، خاتم جم را
یاد تو هر آن دل که در آرد به تلاطم
اول شکند کشتی طوفانی غم را
❈۱۶❈
زد فاش به نام تو قضا نوبت شاهی
زد جاه تو بر کنگرهٔ عرش علم را
شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد
قلب چو من زار نکوهیده شیم را
❈۱۷❈
از قلب وجودم که به اکسیر تو شاد است
پرداخته نقاد قضا، سلک خدم را
آواره ام از خاک درت ساخته عمری ست
آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را؟
❈۱۸❈
سرگشته در اقطار جهان قطره زنانم
جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را
خوناب شکایت ورق خاک بشوید
بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را
❈۱۹❈
از طالع واژون چه بگویم که ندانی؟
ای علم تو شامل، چه وجود و چه عدم را
دربای عطایی تو و من غرق تمنا
از جود تو راضی نشوم قسمت کم را
❈۲۰❈
خواهم که کنی نام، گدای در خویشم
در راه تو درباخت هام خیل و حشم را
یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم
مگذار که در خاک برم قصد اهم را
❈۲۱❈
عالم نکند جلوه به مرآت ضمیرم
در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را
دنیا نه مقامی ست که چینند بساطی
زالی ست که پیچیده به هم مسند جم را
❈۲۲❈
در جنب جلالت نهلد شرم قصوری
تا خامه دهد جلوه، قوانین حکم را
کام دگرم هست که در حشر برآری
بر تارک من جای دهی ظل علم را
کامنت ها