حزین لاهیجی:با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
❈۱❈
با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر
روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
از ضعیفی شدهام چون رگ اندیشه نزار
در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر
❈۲❈
از قضا سخرهٔ هندم، نه ز حرص و نه ز آز
کس نیارد به جهان پنجه زدن با تقدیر
لله الحمدکه از دولت پایندهٔ فقر
نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر
❈۳❈
صبح، شبنم صفتم جرعهٔ آبی ست نهار
شام برکف چو هلالم لب نانی ست فطیر
باشد از چشم دل افتادهٔ من، دُرّ خوشاب
چون صدف هست گدای کف من ابر مطیر
❈۴❈
فطرتم مشعله افروز عقول است و کنون
شده گم، راه نجات من ازین خاکِ چو قیر
می دانش نکنم در قدح از بیم فلک
این تنک ظرف مبادا شنود بوی عصیر
❈۵❈
بی صریر قلم پرده گشایی که مراست
عندلیبان گلستان نسرایند صفیر
می خزد در شکن نامهٔ من محشر شور
می دمد از گلوی خامهٔ من نعرهٔ شیر
❈۶❈
با کمیتِ قلم من فکند نعل کمیت
با ضمیرم نکند جرأت اندیشه جریر
آب حیوان شده از خجلت نظمم پنهان
شرمسار از سعت دامن دریاست غدیر
❈۷❈
لطف وجودت به هم آمیخته چون شعله و نور
لفظ و معنی به هم آمیخته چون شکر و شیر
در مصاف سخنم لال شود، تیغ زبان
از صریر قلمم آب شود زهرهٔ شیر
❈۸❈
گر چه عالم شده در نقطههٔ کلکم مضمر
لیک چون مَردُمکم در نظر دهر، حقیر
عقل روشن چه کند، شب پرهٔ جهل بلاست؟
طعن ظلمت زند این کور به خورشید منیر
❈۹❈
سفله طبعانِ جهان جمع به یک ماحضرند
به سفه گُرسنه، از لقمهٔ دانش همه سیر
هر یک از موعظه افراخته رایات جدل
هریک از طعنِ زبان، آخته بر من شمشیر
❈۱۰❈
در شکست دل من کرده به هم عهد و قرار
طالع پیر و جوان، دیدهٔ اعمیّ و قریر
یکی از جهل زند طعنه،که دانش غلط است
نسزد این همه در فکر معیشت تقصیر
❈۱۱❈
یکی از عقل زند لاف که بایست گرفت
دامن عاطفت شاه عطابخش و وزیر
آن یکی می دهدم پند که در هند مجوی
کام بی تربیت قدرشناسان امیر
❈۱۲❈
یک اپن رخ کندم ماتکه بایستی داد
مهرهٔ طرح به این فیل شناسان کبیر
وان دگر ساز کند نغمه که بایستی ساخت
پردهٔ مصلحت وقت، ملایم چو حریر
❈۱۳❈
سفله ای طعن غرورم زند و نخوت طبع
خربطی نسبت فخرم دهد و جاه خطیر
سخن بی سر و بن را نتوان شرح نوشت
سر اندیشه فرو برده به خود کلک دبیر
❈۱۴❈
قصه کوتاه که هر یک به نوایی دادند
ناقهٔ هوش مرا در حدی از صوت حمیر
می خلد خار به چشمم ز جمال که و مه
می خزد مار به گوشم ز فسون بم و زیر
❈۱۵❈
بس که از صورت بی معنی خلقم به شگفت
تکیه بر بالش حیرت زدهام چون تصویر
از تغافل نهدم پیر خرد، پنبه به گوش
خفتگان شب جهلند به گلبانگ نفیر
❈۱۶❈
همسر خویش حریفان همه را کرده خیال
سفله، پنداشته با خود همه را شبه و نظیر
شده از دست رَدَم گونهٔ افلاک کبود
جامه نیلی نکنم در غم دنیای حقیر
❈۱۷❈
راحت و رنج حیات گذران است چو موج
نشود شادی و غم پای نفس را زنجیر
جسم و جان را به بیان رشته الفت سُست است
نتوان طول امل داشت به این عمر قصیر
❈۱۸❈
خاک خُسبی نکند فطرت عالی گهرم
آتش از میل طبیعی رود آسان به اثیر
من کجا و سر این قوم فرومایه کجا؟
چه محل آینه را بر سر زانوی ضریر؟
❈۱۹❈
حرف حق در دلشان نشتر الماس بود
جوق باطل صفتانی که مشارند و مشیر
به کرم اشعب و در جوهر مردی، جعده
به حسب باقل وقت و به نسب ابن کثیر
❈۲۰❈
ذکر این فرقه دون، کلک و ورق را ستم است
وصف ایشان نتوان گفت و نشاید تحریر
کینه در خاطر پاکت ز خسان نیست حزین
صفحه ی آب محال است شود نقش پذیر
❈۲۱❈
شرط تعریضگر اخلاق پسندیده بود
کاش یاران ننمایند به حالت تقصیر
چون تو را سلطنت ملک قناعت دادند
طبل رسواییت ای کاش شود عالمگیر
❈۲۲❈
سایه گستر شودت بال همای دولت
دام خاموشیت ار کرد نفس را نخجیر
لقمهٔ شعر منه بر کف هر سفله شعار
قلیه بی جاست خری را که بود مست شعیر
❈۲۳❈
پای اندیشه درین وادی پر خار بخست
کاشکی خامه عنان تابد ازین راه خطیر
ره به جایی نبرم بس که خمارآلودم
من چنین بی خبر و چون دم تیغ است مسیر
❈۲۴❈
نشکند بادهٔ گلرنگ خماری که مراست
ساقیا جرعه ده از میکده خمّ غدیر
دلم از ساقی کوثر شده سرمست شراب
دایه زان پیش که شوید لب و کامم از شیر
❈۲۵❈
این می مهر و ولای شه دین است که ساخت
خنده زن بر گل خُلدم خس و خاشاک ضمیر
من نصیری صفت و او به کرم بنده نواز
چه غمستم،که مرا در دو جهان است نصیر
❈۲۶❈
از غروری که سرم داغ غلامی دارد
پای از ناز نهم بر سر خورشید منیر
پیش چشمم که به اقبال نوالش سیر است
هست گردی به کف باد، سلیمان و سریر
❈۲۷❈
سرورا، بنده نوازا، به تو شاد است دلم
نگذاری که شوم در غم ایام اسیر
منم آن پیر غلامی که به قدّ چو کمان
بوده ام چشم و دل مُنکر شأنت را تیر
❈۲۸❈
قلمم گرد برآورده ز بنیاد خلاف
کرده بر صفحهٔ من، روی مخالف چون قیر
دلم از بتکدهٔ هند نفور است نفور
تنگی سینه به لب آرَدَم از ناله نفیر
❈۲۹❈
چکد از آب و هوایش همه سمّ ارقم
دمد از پرده ی خاکش، همه دام تزویر
از کرمهای تو امّید رهایی دارم
ورنه سخت است به من، خصمی ایام شریر
❈۳۰❈
می رود دست و دل همّت از افلاس ز کار
نپسندی که به طوفان دهدم موج حصیر
مشکل افتاده به ما جمع پریشان دل، کار
سهل الله علینا ببشیر و نذیر
کامنت ها