حزین لاهیجی:آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
❈۱❈
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
❈۲❈
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
❈۳❈
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
❈۴❈
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
❈۵❈
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
❈۶❈
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
❈۷❈
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
❈۸❈
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
❈۹❈
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
❈۱۰❈
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
❈۱۱❈
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
❈۱۲❈
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
❈۱۳❈
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
❈۱۴❈
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
❈۱۵❈
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
❈۱۶❈
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
❈۱۷❈
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
❈۱۸❈
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
❈۱۹❈
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
❈۲۰❈
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
❈۲۱❈
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
❈۲۲❈
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
❈۲۳❈
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
❈۲۴❈
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
❈۲۵❈
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
❈۲۶❈
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
کامنت ها