حزین لاهیجی:غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
❈۱❈
غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت
میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید
به سینه شیشهٔ دل را شکست و پا نگذاشت
❈۲❈
تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم
نثار راه تو جان داشتم، حیا نگذاشت
هلاک گوشهٔ دامان بی نیازی تو
به شمع کشتهٔ من منت صبا نگذاشت
❈۳❈
کرشمه نیم نگه کرده بود با مردم
مروّت دل بیگانه آشنا نگذاشت
شبانه شکر تو را داشت زیر لب نفسم
به حیرتم که چرا چشم سرمه سا نگذاشت
❈۴❈
حزین از آن سگ کو، تا به حشر ممنونم
که استخوان مرا زلّهٔ هما نگذاشت
کامنت ها