حزین لاهیجی:چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را در کام ورع ریخت می توبه شکن را
❈۱❈
چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت می توبه شکن را
تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می مکد از ذوق دهن را
❈۲❈
در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را
از زندگی بیهده چندان شده ام سیر
کز رشتهٔ جان ساخته ام تار کفن را
❈۳❈
از محرمی شانه به آن طره چه گل کرد؟
کاشفتگیی هست سر زلف سخن را
چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را
❈۴❈
مشکین سخنی خامه ام انگشت نماکرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را
بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبلکده کرده ست، گریبان سخن را
❈۵❈
هرکس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را
شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای حزین ، روزنه بیت حزن را
کامنت ها