حزین لاهیجی:کنون یاد می آیدم آن زمان که شوق آتش افروز شد در نهان
❈۱❈
کنون یاد می آیدم آن زمان
که شوق آتش افروز شد در نهان
مرا کرد، درد طلب بی قرار
جهان هفت خوان و دل اسفندیار
❈۲❈
جگر العطش زن، ز تاب و تبم
نه آرام روز و نه خواب شبم
ز پیس نقاهت به خشکی اسیر
ولی بود مژگانم ابر مطیر
❈۳❈
جمودی مذاق من از زهد داشت
که آتش به هر خشک و تر می گماشت
پراکنده خاطر، دویدم بسی
شده عقده را سائل از هر کسی
❈۴❈
ز دانای هر کیش پرسیدمی
سخنها،کم و بیش سنجیدمی
نه ره ماند نادیده نه رهگرای
نه دِه ماند پوشیده، نه دهخدای
❈۵❈
به جایی شبانگاه و جایی صبوح
مگر از دری پیشم آید فتوح
به هر مرز و بومی کشیدم سری
و لیکن ندیدم گشاد از دری
❈۶❈
به هر در بسی رفته و آمده
نه مسجد دگر ماند و نه میکده
گهی بر در کعبه، گَه درکنشت
طلبکاری البته جایی نهشت
❈۷❈
کشیدم ز هر باده ته جرعه ای
ز هر در به دولت زدم قرعه ای
به هم بر، بسی لوح و دفتر زدم
فکندم ورق، دست بر سر زدم
❈۸❈
به خلوت نشستم خمش سالیان
زدم هایهو با طرب حالیان
به هرگام، پا می کشیدم زگل
نمی یافت کامی که می خواست دل
❈۹❈
به سختی ز مقصد چو رویم نتافت
فتوحی دل از بخت فیروز یافت
یکی پیر ترسا مرا در عراق
دو روزی شد از دوستی هم وثاق
❈۱۰❈
چو از شوق، آشفته حالم بدید
حدیث طلبکاریم را شنید
به گوشم شبی گفت، رهبان دیر
تعصب رهاکن که الصلح خیر
❈۱۱❈
ازین نکته قفل از دلم برگشاد
به رخ عالم فیض را درگشاد
به فکرت چو کردم درین نکته غور
رسیدم به عدل و گذشتم ز جور
❈۱۲❈
سخن بس دقیق است و معنی بلند
مگر پی برد عارف هوشمند
کامنت ها