هلالی جغتایی:تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن جیب مرقع درید شاهد گلپیرهن
❈۱❈
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن
جیب مرقع درید شاهد گلپیرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح
پیکر پروانه سوخت شمع زمرد لگن
❈۲❈
آتش موسی گرفت در کمر کوهسار
شعله به گردون رساند آه دل کوهکن
حضرت خضر فلک خلعت خضرا گرفت
یافت به عمر دراز چشمهٔ ظلمت وطن
❈۳❈
شمع فلک را نشاند شعشعهٔ آفتاب
شعله در انجم فگند مشعل آن انجمن
ارقم طاق فلک شمع جهانتاب را
تیغ زبان تیز کرد، گرم شد اندر سخن
❈۴❈
شعبدهباز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن
خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن
❈۵❈
گفت فلک: نیست اینؤ بلکه در ایوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر کان
سرو و گل از آب این جان و دل مرد و زن
❈۶❈
هر دو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هر دو به باغ جمال چون سمن و یاسمن
هر دو شه یک بساط، هر دو در یک صدف
هر دو مه یک فلک، هر دو گل یک چمن
❈۷❈
شیفتهٔ باغ آن غنچهٔ خضرا لباس
سوختهٔ داغ این لالهٔ خونین کفن
بندهٔ هندوی آن افسر ترک ختا
صید سگ کوی این آهوی دشت ختن
❈۸❈
سر علم عهد آن بیضهٔ بیضافروغ
مهرهکش مهد این زهرهٔ زهرابدن
والد ایشان قریش، مولد ایشان حجاز
منبع ایشان فرات، معدن ایشان عدن
❈۹❈
ناقهٔ ایشان حلیم، چون دل سلمی سلیم
مهرهٔ دل در مهار، رشتهٔ جان در رسن
خارخور و بارکش، نرمرو و سختکوش
گرگدر و شیرگیر، کرگدن پیلتن
❈۱۰❈
لعل تراز جُلش حضرت سلمان فارس
شانهکش کاکلش حضرت ویس قرن
زهرعجبینان ظهور کرده ز کوهان او
همچو طلوع سهیل از سر کوه یمن
❈۱۱❈
صحن چراگاه او خاک رفیعی، که هست
خار و خس آن زمین زشک گل نسترن
کاش ز خاک هرات بر لب آب فرات
بختی بخت افگند رخت من و بخت من
❈۱۲❈
یا فگند بر سرم سایه همای حجاز
تا شود این استخوان طعمهٔ زاغ و زغن
ماه جمال حسن گفت و کمال حسین
نظم هلالی گرفت حسن کلام حسن
❈۱۳❈
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
کرده دلم را حزین گوشهٔ بیتالحزن
چشم و چراغ منید گر نظری افگنید
باز شود این چراغ در نظرم شعلهزن
❈۱۴❈
چند بود در بلا خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سینهٔ من ممتحن؟
نفس دغل از درون گام نه و دام نه
دیو دنی از برون راهزن و چاهکن
❈۱۵❈
رشتهٔ جان تاب زد، آتش دل سرکشید
شمع صفت سوختم مردم از این سوختن
برفگنم جامه را در شکنم خامه را
ختم کنم بر دعا مهر نهم بر دهن
❈۱۶❈
ظل شما بستهام نور شما بردهام
تا فگند ظل و نور بر دل حانم علن
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فیض سایه به خار و سمن
کامنت ها