هلالی جغتایی:روزی که بر لب آید جانم در آرزویش جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
❈۱❈
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی
آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش
❈۲❈
خورشید روی او را نسبت بماه کردم
زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش
مسکین دل از ملامت آواره جهان شد
ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش
❈۳❈
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم بجستجویش
کامنت ها