هلالی جغتایی:چشم او می خورده و خود را خراب انداخته تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
❈۱❈
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
❈۲❈
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
❈۳❈
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
❈۴❈
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
کامنت ها