هلالی جغتایی:سخنآرای این حدیث کهن اینچنین میکند بیان سخن
❈۱❈
سخنآرای این حدیث کهن
اینچنین میکند بیان سخن
که ازین پیش بود درویشی
راستکیشی، محبتاندیشی
❈۲❈
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
❈۳❈
تنش از عشق جسم بیجان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
❈۴❈
بس که میداشت میل عشق مدام
عشق میگفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
❈۵❈
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپردهٔ سرور افتاد
نی به دل داغ اشتیاقی داشت
نی به جان آتش فراقی داشت
❈۶❈
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر میگفت زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
❈۷❈
گرچه میخواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گرچه محنتانگیزست
محنت او محبتانگیزست
❈۸❈
خواست القصه عشق صادق
که دگربار اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که به قامت قیامتی باشد
❈۹❈
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاکاری
❈۱۰❈
به هوای چنین دلارامی
میزد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
❈۱۱❈
چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفهتر آن که روی گل گل رو
ظاهر از حلقهای سنبل او
❈۱۲❈
لاله را زا پیالهاش داغی
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
❈۱۳❈
بهر دفع خمار نرگش مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل به خوشبویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
❈۱۴❈
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از اسمان به روی زمین
❈۱۵❈
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
❈۱۶❈
زیر دیوارش از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
❈۱۷❈
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیرسرشت
وه چه مکتب که رشک بستانها
بوستانی درو گلستانها
❈۱۸❈
اهل مکتب همه به حسن و جمال
سالشان کم، جمالشان به کنال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون و القلم» بیان کرده
❈۱۹❈
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم« داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «والیل» آن یکی را موی
❈۲۰❈
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سرخیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
❈۲۱❈
زرفه شهزادهای به حسن ادب
طرفهتر آن که «شاه» داشت لقب
سرو قدی که چون قدم میزد
هر قدم عالمی به هم میزد
❈۲۲❈
شوخچشمی که چون نگه میکرد
خانهٔ مردمان تبه میکرد
پیش آن چشم خواب ناک سیاه
سرمه بیقدر همچو خاک سیاه
❈۲۳❈
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
❈۲۴❈
چون نمک ریخته تکلم او
شکر امیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذرو
دو پر زاغ بود بر سر سرو
❈۲۵❈
چشمهٔ آب زندگی لب او
موج آن سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
❈۲۶❈
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
❈۲۷❈
مشکلی هرکه پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت فسونسازی
خردهدانی و نکتهپردازی
❈۲۸❈
بس که درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هر دمش میفزود حیرانی
حیرتی آنچنان که میدانی
❈۲۹❈
شاه گفتش چنین خموش مباش
لب بجنبان تمام گوش مباش
گر تو را هست مشکلی در دل
بکن از من سوال آن مشکل
❈۳۰❈
چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت آن ابروان پرخم ماست
کج تصور مکن که گفتم راست
❈۳۱❈
گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت آری جواب آن اینست
شاه را صدهزار تحسینست
❈۳۲❈
شاه گفتا که در کدام کتاب
خواندهای اینچنین سوال و جواب؟
گفت هرگز نخواندهام سبقی
پیش کس نگذراندهام ورقی
❈۳۳❈
بهرهای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانهٔ چشمم از سواد تهیست
بیسوادیش عین روسیهیست
❈۳۴❈
تا نخوانی به دل سروری نیست
دیده را بیسوادی نوری نیست
چون که شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
❈۳۵❈
میل درویش زان یکی صد شد
گفت این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
❈۳۶❈
چون به هم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
❈۳۷❈
گرچه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
❈۳۸❈
ای بسا خردهبین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
❈۳۹❈
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مینگریست
لیک پنهان به یار مینگریست
کامنت ها