هلالی جغتایی:باز چون ظلمت شب آمد پیش مبتلای فراق شد درویش
❈۱❈
باز چون ظلمت شب آمد پیش
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
❈۲❈
آسمان زد به رسم هر روزه
قلم زر به لوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
به خیال سبق میانن بستند
❈۳❈
با قد همچو سرو و روی همچو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هر دم آهسته زیر لب میگفت
❈۴❈
همه هستند یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست چه سود
یار میباید و نمیآید
غیر میآید و نمیباید
❈۵❈
بود شهزاده را یکی همزاد
که ز مادر به شکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
❈۶❈
چون بسی بیقرار شد درویش
گفت به ز بیقراری خویش
که چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
❈۷❈
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
❈۸❈
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد ز گفت و شنودشان آگاه
❈۹❈
رشکش آمد که عاشق نگران
نگرانست جانب دگران
چشم عاشق به یار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
❈۱۰❈
کفت هی! هی! عجب خطا کردم
که به این بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در به در چرا بودی؟
❈۱۱❈
در سگ در به در وفا نبود
در به در خود به جز گدا نبود
بنده چون کرد بندگی کسی
نخرندش که گشته است بسی
❈۱۲❈
گه به همزاد خود برآشفتی
به صد آشفتگی به او گفتی
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
❈۱۳❈
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را به طعنه خون کردی
که به مکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
❈۱۴❈
گه قلم را به خاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
❈۱۵❈
صفحه را پیش روی آوردی
چهرهٔ خویش را نهان کردی
فتنهٔ اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
❈۱۶❈
شاه در فکر کار درویشست
خواجه را میل بندهٔ خویشست
گر سپاهی به شاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
❈۱۷❈
از خجالت هلاک شد درویش
گفت راضی شدم به مردن خویش
جانگدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
❈۱۸❈
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من گرچه نکتهدان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
❈۱۹❈
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر میخواستم ز آب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
❈۲۰❈
شاه شیرینزبان شکرلب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را به خدمت خویش
که چه میگفت با تو آن درویش؟
❈۲۱❈
قصه را پیش شاه کرد بیان
به طریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
❈۲۲❈
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند به شاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
کامنت ها