هلالی جغتایی:صبح چون ریخت دانهٔ انجم آسمان گشت تیر و مشعله دم
❈۱❈
صبح چون ریخت دانهٔ انجم
آسمان گشت تیر و مشعله دم
باز سبز آشیان زرین پر
کرد آهنگ چرخ بار دگر
❈۲❈
سوی بام کبوتر آمد شاه
بر فراز فلک برآمد ماه
طرفه بامی، چنان که بام فلک
خیل خیل کبوتران چو ملک
❈۳❈
در پریدن بلند پایهٔ او
چون هما ارجمند سایهٔ او
قدح آب او ز چشمهٔ مهر
ارزنش از ستارههای سپهر
❈۴❈
تا مگر شه به دست گیرد نی
بسته از جان کمر به خدمت وی
شاه بالای سر کبوتر او
چون سلیمان و مرغ بر سر او
❈۵❈
هر زمان گشته برسرش جمعی
همچو پروانه بر سر شمعی
پیکر هر یک از لطافت پر
نازنین لعبتی پری پیکر
❈۶❈
هر نگارین او نگاری بود
هر سفیدش سمنعذاری بود
داغها مشکفام و عنبربوی
چون سر نوعروس مشکین موی
❈۷❈
چسنیش بس که نازنینی داشت
صورت لعبتان چینی داشت
بس که بغدادیش نکو افتاد
طرفهتر شد ز طرفهٔ بغداد
❈۸❈
سایههای کبوتران دو رنگ
بر زمین نقش کرده شکل پلنگ
همه بر گرد شاه طوافکنان
همه در پیچ و تاب چرخزنان
❈۹❈
چون به دستور خود کبوترباز
به دهان و به دست کرد آواز
سوی گردون به یک زمان رفتند
همچو پروین به آسمان رفتند
❈۱۰❈
شاه بر جست و نی گرفت به دست
نعرهای چند زد، بلند، نه پست
غرض آن داشت شاه نیکاندیش
که خبردار گردد آن درویش
❈۱۱❈
روی خود سوی قصر شاه کند
جانب ماه خود نگاه کند
چشم او خود به جانب شه بود
زان همه کار و بار آگه بود
❈۱۲❈
از دل و جان دعای شه میگفت
گه نظر مینمود و گه میگفت
ای دل من فتاده در دامت
مرغ جانم کبوتر بامت
❈۱۳❈
کاش من هم کبوتری بودم
صاحب بال و پری بودم
تا بر آن گرد بام میگشتم
بر سرت صبح و شام میگشتم
❈۱۴❈
تنم اینجا اسیر قید شده
دل به آن بام رفته صید شده
کوی تو همچو کعبه محترمست
مرغ بامت کبوتر حرمست
❈۱۵❈
از دلم خاست دود و آتش آه
گشت خیل کبوتر تو سیاه
بس که از دیده ریخت اشک امید
خیل دیگر ازو شدند سفید
❈۱۶❈
جگریهای خود که مینگری
همه از خون دل شده جگری
مست چون بلبلند و سرخ چو گل
گوییا هم گلند و هم بلبل
❈۱۷❈
رنگ ایشان ز اشک آل منست
پر هر یک گواه حال منست
چیست چشم کبوترت پرخون؟
از چه روی گشت پای او گلگون؟
❈۱۸❈
حال من دید و دیده پرخون شد
پا به خوناب دیده گلگون شد
او درین حال و شاه بر لب بام
با رخ همچو ماه کرده قیام
❈۱۹❈
تا چو از دور بیند آن مسکین
شود او را ز دیدنش تسکین
بود در عین عشقبازی خویش
واقف از عشقبازی درویش
❈۲۰❈
شاه تا عشق بازیی نکند
با گدا دلنوازیی نکند
کامنت ها