هلالی جغتایی:چند روزی که شاهزادهٔ عصر آمد و جا گرفت بر لب قصر
❈۱❈
چند روزی که شاهزادهٔ عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو به قصر شه میکرد
بر در و بام او نگه میکرد
❈۲❈
به هوای شه و نظارهٔ بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز به سوی هوا نمینگریست
هیچ بر پشت پا نمینگریست
❈۳❈
در هوا بس که بود واله و مست
خلق گفتندش آفتابپرست
تا به جایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و به اوی گفت
❈۴❈
این گدا از خدای نومیدست
قبلهٔ او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر میورزد و مسلمان نیست
❈۵❈
خورد درویش بیگنه سوگند
به خدایی که هست بیمانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
❈۶❈
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که به عالم خدپرست خود اوست
❈۷❈
باز خود را به کوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش در پی آزار
❈۸❈
هر طرف میشدند سنگ به دست
که: کجا رفت آفتابپرست؟
هر که کردی به آن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
❈۹❈
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود به سویش افگندی
گفت از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
❈۱۰❈
بس که طفلان زدند سنگ برو
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو
به ضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانهای گرفت و نشست
❈۱۱❈
چون به ویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
❈۱۲❈
هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یک سر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش
❈۱۳❈
موی ژولیده را گذاشت به سر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن میکرد
گله از بخت خویشتن میکرد
❈۱۴❈
که رساندی سرم چرخ برین
بازم از آسمان زدی به زمین
گر به من لحظهای وفا گردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
❈۱۵❈
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
کامنت ها