هلالی جغتایی:آن غزالی که گفته شد زین پیش که با او انس داشت درویش
❈۱❈
آن غزالی که گفته شد زین پیش
که با او انس داشت درویش
در همان صیدگاه حاضر بود
سوی او چشم شاه ناظر بود
❈۲❈
آرزو کرد تا به بند افتد
بی مددگار در کمند افتد
در شکارش کسی مدد نکند
صید او را به نام خود نکند
❈۳❈
چون پی آن غزال مرکب تاخت
خویشتن را ز صف برون انداخت
شه به دنبال و آن غزال از پیش
هر دو رفتند تا بر درویش
❈۴❈
صید پیشش نهاد روی نیاز
یعنی از چنگ او خلاصم ساز
شاه آن حال را تماشا کرد
اعتقاد عظیم پیدا کرد
❈۵❈
رفت نزدیک او ز پا نشست
شاه در خدمت گدا بنشست
بس که شه چهره برفروخته بود
آن گدا ز آفتاب سوخته بود
❈۶❈
شاه ازو، او ز شاه غافل بود
پردهای در میانه حایل بود
هر یکی تیز دید با دگری
در تفکر که اوست یا دگری؟
❈۷❈
شه بدو گفت این صفت که توراست
این چنین نور معرفت که توراست
هر چه گویی صواب خواهد بود
دعوتت مستجاب خواهد بود
❈۸❈
گر به همت دعا کنی چه شود؟
حاجتم را روا کنی چه شود؟
طبع درویش ازین سخن آشفت
آه سردی کشید و به اوی گفت
❈۹❈
گر دعا مستجاب داشتمی
کی غم بیحساب داشتمی
شاه را سوی من گذر بودی
با من آن ماه را نظر بودی
❈۱۰❈
شاه ازو چو شنید این سخنان
جَست از جای خویش ذوقکنان
گفتش ای بیخبر، چه میگویی؟
اینک آن شه منم که میجویی
❈۱۱❈
بر سریری و شاه میطلبی؟
بر سپهری و ماه میطلبی؟
جان درویش در خروش آمد
رفت از هوش و چون به هوش آمد
❈۱۲❈
گفت هرگز نمیکنم باور
که شود به ختم اینچنین یاور
لوحشالله! ازین وفاداری
این به خوابست یا به بیداری؟
❈۱۳❈
گر به بیداری آمدی به نظر
خواب بر من حرام باد دگر
ور به خوابم نمودهای دیدار
نشوم کاش! تا ابد بیدار
❈۱۴❈
گر به روزست این چه خوش روزیست!
ور شبست این، شب دلافروزیست!
بلکه اندیشه و خیالست این
تو کجا؟ من کجا؟ محالست این
❈۱۵❈
گرچه میخواست شاه بندهنواز
که کشد مدت وصال دراز
لیک از بیم آن که خیل و سپاه
ناگه آنجا رسند در پی شاه
❈۱۶❈
واقف از حال آن دو یار شوند
فتنهٔ روز و روزگار شوند
زور برجست و رو به منزل کرد
چشم درویش خاک ره گل کرد
❈۱۷❈
ماند مسکین به دیدهٔ نمناک
با دل ریش و سینهٔ غمناک
شاد گشتی که دست داد وصال
باز غمگین شدی که یافت زوال
❈۱۸❈
بخت بد بین که عاشق درویش
بعد یک نوش میخورد صد نیش
بر دلش هیچ راحتی نرسد
کز پی آن جراحتی نرسد
کامنت ها