هلالی جغتایی:روز دیگر که با هزار شکوه رخ نمود آفتاب از سر کوه
❈۱❈
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب از سر کوه
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
❈۲❈
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
به هوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
❈۳❈
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بیتابم از خمار شراب
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن همزبان من نشود
❈۴❈
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
❈۵❈
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
❈۶❈
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
❈۷❈
گفت روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت که چونست؟
باز گفتش که چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
❈۸❈
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
❈۹❈
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او همنفس شوم نفسی
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
❈۱۰❈
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سوال میگفتند
❈۱۱❈
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
❈۱۲❈
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
❈۱۳❈
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
❈۱۴❈
روز دیگر رقیب دشمنروی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
❈۱۵❈
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
جای در شهر کن که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
❈۱۶❈
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
❈۱۷❈
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانهها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
❈۱۸❈
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
❈۱۹❈
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
❈۲۰❈
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب از آن خوشتر
کامنت ها