هلالی جغتایی:از قضا دور چرخ کاری کرد شاه اندیشهٔ شکاری کرد
❈۱❈
از قضا دور چرخ کاری کرد
شاه اندیشهٔ شکاری کرد
شاهبازی گرفت بر سر دست
باز گویی به شاخ سرو نشست
❈۲❈
صفت باز خویش آغاز کرد
گفت کین مرغ آسمانپرداز
گرچه در روز صید فیروزست
لیک بر دست من نوآموزست
❈۳❈
از زمین صداهای سم سمند
میرود تا به آسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز
بر سر دست من نیاید باز
❈۴❈
زین سخن هرکه را خبر گردید
همره او نرفت و بر گردید
شاه چو آفتاب تنها شد
دُر یکدانه سوی دریا شد
❈۵❈
چون گذر کرد جانب درویش
گفت با خاطر خیالاندیش
که چون خسرو به دهر کم گردد
خسرو عالم عدم گردد
❈۶❈
دیگر آیا که شاه خواهد بود؟
صاحب ملک و جاه خواهد بود؟
در همین لحظه آن کدا ناگاه
آهی از دل کشید و گفتا شاه
❈۷❈
شاه گفتا غریب حالی بود
بهر شاه این خجسته فالی بود
من چو گفتم که پادشاه شوم
سرور کشور و سپاه شوم
❈۸❈
هاتفی گفت شاه، شاه منم
پس شه کشور و سپاه منم
چون شنید این سخن ز شه درویش
جست از جای خویش و آمد پیش
❈۹❈
گفت ای آن که شاه میگویی
اینک اینجاست آن که میجویی
بوسه زد دست و پای اشهب را
ساخت مهراب نعل مرکب را
❈۱۰❈
گفت یارب که این خجسته هلال
کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپید و گه در خاک
بست خود را چو صید بر فتراک
❈۱۱❈
کین بود رشتهٔ ارادن=ت من
چون گرفتم زهی سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت
دست برد و عنان شاه گرفت
❈۱۲❈
گفت از بهر بندگی کردن
خواهمش طوق کردن در گردن
بر رکابش کرد روی نیاز
کرد بنیاد گفتگوی نیاز
❈۱۳❈
گفت شاها، ز لطف دادم ده
ما مرادم مکن، مرادم ده
چارهٔ جان دردناکم کن
یا بکش خنجر و هلاکم کن
❈۱۴❈
بی تو من مرده و تو با دگران
من جفا دیده و وفا دگران
چند جانان دیگران باشی؟
تا به کی جان دیگران باشی؟
❈۱۵❈
من و خونابهٔ جگر خوردن
هر زما حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشیدن
با حریفان به عیش کوشیدن
❈۱۶❈
چند باشد به عالم گذران
عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند
دولت حسن هم نخواهد ماند
❈۱۷❈
نیست امروز در خم گردون
غیر نامی ز لیلی و مجنون
زیر این طرفه منظر دیرین
کو نشانی ز خسرو شیرین؟
❈۱۸❈
مسند مصر هست و یوسف نیست
مصریان را به جز تاسف نیست
در چمن ناله میکند بلبل
که کجا رفت دور خوبی گل؟
❈۱۹❈
شاه ز انصاف او چو گل بشکفت
رفت چون غنچه در تبسم و گفت
به حکیمی که حاکم ازلست
حکم او لایزال و لمیزلست
❈۲۰❈
که چو من بر قرار گیرد تخت
وز مخالف کنار گیرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم
بر سر تخت ارجمن شوم
❈۲۱❈
با تو باشم همیشه در همه حال
سحر و شام و هفته و مه وسال
گر درین باب حجتی خواهی
اینک این خاتم شهنشاهی
❈۲۲❈
حجتی را که نقش خاتم نیست
حکم او هیچ جا مسلم نیست
خاتم خود به او سپرد و برفت
دل و دینش ز دست برد و برفت
❈۲۳❈
چون گدا از کمال لطف اله
دید در دست خویش خاتم شاه
گفت این خاتم سلیمانست
که جهانش به زیر فرمانست
❈۲۴❈
هر که را این نگین به دست افتد
همه روی زمین به دست افتد
حلقهٔ او همچو حلقهٔ جیم
شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم
❈۲۵❈
جیم و میمی چنین به دهر کمست
تا گدا این دو حرف یافت جمست
چون نگین نقش آن دهان دارد
گر زنم بوسه جای آن دازد
❈۲۶❈
بوسهاش میزد و نمیزد دم
که به لب مهر داشت از خاتم
سلطنت یافت از گدایی خویش
کامران شد ز بینوایی خویش
❈۲۷❈
این گدایی ز پادشاهی به
راست گویم ز هرچه خواهی به
کامنت ها