هلالی جغتایی:شاه را خواندی سوی خود خسرو گفت از من وصیتی بشنو
❈۱❈
شاه را خواندی سوی خود خسرو
گفت از من وصیتی بشنو
عدل پیش آور پادشاهی کن
ظلم بگذار و هرچه خواهی کن
❈۲❈
تا نبینی ز هیچ رهگذری
گردی از خود به دامن دگری
سر مپیچ از رضای درویشان
که سرافراز عالمند ایشان
❈۳❈
هر که یابد ز فقر آگاهی
نکند میل شوکت شاهی
ای بسا شاه عاقبتاندیش
که ز شاهی گذشت و شد درویش
❈۴❈
هر که بر درگه تو داد کند
طلب حاجت و مراد کند
اگرش هیبت تو لال کند
نتواند که عرض حال کند
❈۵❈
همچو گل بر رخسش تبسم کن
به سخنهای خوش تکلم کن
از قلمزن به لطف یاد بکن
بر سیه نامه اعتماد بکن
❈۶❈
هر جراحت که بر دل از ستمست
همه از نوک نیزه و قلمست
قیمت عدل را شکست مده
جانب شرع را ز دست مده
❈۷❈
زان که میزان راستی شرعست
اصل شرعست و غیر از آن فرعست
این وصیت چون بکرد جان بسپرد
جان به جانآفرین روان بسپرد
❈۸❈
هر کسی بهر ماتم افغان کرد
ماتمی شد که شرح نتوان کرد
شعلهٔ آه تا به گردون رفت
دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت
❈۹❈
همه آفاق در خروش شدند
همه ترکان سیاهپوش شدند
لشکر از ماتمش سیه در بر
مضطرب چو سیاهی لشکر
❈۱۰❈
زان سیاهی که داشت لشکر او
خطهٔ هند گشت کشور او
کمر زر که بر میان می بست
حلقهٔ پشتش از کمر بشکست
❈۱۱❈
شد سیهروز ز ماتمش خاتم
کند رخسار خود در آن ماتم
تاج یک سو فتاد و ابتر شد
همه خیل و سپاه بیسر شد
❈۱۲❈
تخت بر خاک ره ز پا افتاد
که سلیمان عصر شد بر باد
این یکی آه دردناکی زدی
وان دگری جیب جامه چاگ زدی
❈۱۳❈
بدنش را ز گریه میشستند
کفنش را ز حله میجستند
آخرش جانب لحد بردند
همچو گنجش به خاک بسپردند
❈۱۴❈
آن که اوج فلک نشیمن ساخت
عاقبت زیر خاک مسکن ساخت
آن که از حله پیرهن پوشید
کند پیراهن و کفن پوشید
❈۱۵❈
آن که بر فرق تاج از زر کرد
در لحد رفت و خاک بر سر کرد
هیچ کس در جهان قدم نزند
که قدم جانب عدم نزند
❈۱۶❈
هر که گهواره ساخت منزل خویش
رفت و تابوت کرد محفل خویش
کامنت ها