هلالی جغتایی:چون ز الطاف شاه نیکاندیش خبر آمد به عاشق درویش
❈۱❈
چون ز الطاف شاه نیکاندیش
خبر آمد به عاشق درویش
زود برجست و رو به راه نهاد
قدم اندر حریم شاه نهاد
❈۲❈
گفت شاید ز روی صدق و صفا
شاه با من کند به وعده وفا
خاتم شه که مدتی زین پیش
در بغل کرده بود آن درویش
❈۳❈
برد با محرمان شاه سپرد
محرمی رفت و نزد شاهش برد
شاه چو دید خاتم خود را
آفرین کرد محرم خود را
❈۴❈
گفت بیرون رو ز راه ادب
خاتمآرنده را درون بطلب
چون قدم زد به سوی شاه گدا
جان شد از قالب رقیب جدا
❈۵❈
شاه دشمنگداز دوستنواز
در لباس نیاز و خلعت ناز
سخن آغاز کرد خندهکنان
که گه خنده خوش بود سخنان
❈۶❈
از سر لطف همزبانش ساخت
وز شکرخنده نوش جانش ساخت
هر نفس دیده سوی او میداشت
گوش بر گفتگوی او میداشت
❈۷❈
عاشق خویش را نواخت بسی
عاشق لطف خویش ساخت بسی
دل عاشق درین خیال افتاد
که به کف دامن وصال افتاد
❈۸❈
لیک از آنجا که دور گردونست
هر زمان حالتی دگرگونست
گر دلی را به وصل بنوازد
بازش از داغ هجر بگدازد
❈۹❈
دایم اسباب وصل پیدا نیست
اگر امروز هست فردا نیست
کامنت ها