هلالی جغتایی:گفت راوی که شاه هر نفسی آن گدا را همی نواخت بسی
❈۱❈
گفت راوی که شاه هر نفسی
آن گدا را همی نواخت بسی
خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه میرسد لشکر
❈۲❈
بیشمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن
شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بیشمار کند
❈۳❈
شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد
چو از این قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه
❈۴❈
نزد ارباب عقل معلومست
که نظر سوی ناکسان شومست
هر که را بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سر بلند نتوان ساخت
❈۵❈
حذر از قوم بختبرگشته
که چو خویشت کنند سرگشته
یارب این سفله از کجا آمد؟
که به سر وقت ما بلا آمد
❈۶❈
این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و ز پا افتاد
❈۷❈
گفت باز این چه حالتست مرا
این چه رنج و ملالتست مرا
اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
❈۸❈
اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر به گل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند
❈۹❈
دست من گر به کف سبو گیرد
میشود خون و در گلو گیرد
گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات
❈۱۰❈
گر زنم گاک تا به راه افتم
گام اول درون چاه افتم
بختم از چاه گر برون فگند
باز فیالحال سرنگون فگند
❈۱۱❈
آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای از این طالع نگون که مراست
عدم من به از وجود منست
گر بمیرم هنوز سود منست
❈۱۲❈
آمد از شوق مرگ جان به لبم
میدهم جان و مرگ میطلبم
تا کی افغان ز من برون آید
کاشکی جان ز تن برون آید
❈۱۳❈
از نفسهای گرم سوخت تنم
کو اجل تا دگر نفس نزنم
نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من
❈۱۴❈
دور گردون ز من چه میخواهد
که تنم را چو کاه میکاهد
داد مانند کاه بر بادم
زان به گردون رسید فریادم
❈۱۵❈
چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان
خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد
❈۱۶❈
راست گویم؟ کجست فطرت او
راستی نیست در جبلت او
کامنت ها