حیدر شیرازی:ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
❈۱❈
ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
آتشی از مهر در میدان دل افروخته
پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
❈۲❈
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
❈۳❈
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوی سیمین در میان انداخته
روز فرشی را ز زر گسترده بر روی فلک
شب بساطی را به راه کهکشان انداخته
❈۴❈
قدرت او صبحدم از جامه ی زرین مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگین کان انداخته
❈۵❈
هر که بی پروانه ی حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشی اندر زبان انداخته
زآستین صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
❈۶❈
هر کسی کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
دوستان را روح و راحت دررسانیده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
❈۷❈
هر که عشق او بهشت، از مدبری و کافری
آتشی از دوزخش در خان و مان انداخته
غیر نامش هر که نامی بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
❈۸❈
عاشق ذات جلالش هر دم از مجرای دل
ناوک آه از زمین بر آسمان انداخته
صانع بیچون به دست قدرت خود در بهشت
خوان پرنعمت ز بهر بندگان انداخته
❈۹❈
عارف حق از خدا چیزی نخواهد جز لقا
گرچه بیند جنت اعلی و خوان انداخته
کوثر و حور و جنان هیچ است پیش حق طلب
کو ز دیده کوثر و حور و جنان انداخته
❈۱۰❈
بنده ای را بر فراز تخت شاهی داده جای
بنده ای را دردمند و ناتوان انداخته
زاهدی را کرده در مسجد امام و پیشوا
راهبی را مست در کوی مغان انداخته
❈۱۱❈
خالق اشیا، گناهی کآمد از ما در وجود
سترپوش است و طبق پوشی بر آن انداخته
ذات پنهانش که پیداتر بود از آفتاب
سر به سر اهل یقین را در گمان انداخته
❈۱۲❈
مه، برین چرخ یکم از امر حق، در تیره شب
خویشتن را همچو شمعی در دخان انداخته
منشی ملک دوم، آن کو عطارد نام اوست
مست حضرت گشته و کلک از بنان انداخته
❈۱۳❈
مطرب بزم سوم، زهره، به امر دادگر
از غریو چنگ در گردون فغان انداخته
خسرو چرخ چهارم، آفتاب، از نور حق
آتشی اندر نهاد خود عیان انداخته
❈۱۴❈
رزم ساز کشور پنجم، شه بهرام نام
هیبت قهر حق از دستش سنان انداخته
قاضی ملک ششم، برجیس، در دارالقضا
دست قدرت بر سر او طیلسان انداخته
❈۱۵❈
شاه چرخ هفتمین، کیوان، به امر کردگار
هفت گردون معلا زیر ران انداخته
دست صنعش، فصل نیسان از شقایق، فرش آل
بر کنار سبزه و آب روان انداخته
❈۱۶❈
چترهای هفت رنگ از شاخه ها افراخته
وز زمرد فرشها در بوستان انداخته
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
برقعی بر روی باغ از پرنیان انداخته
❈۱۷❈
شاخ سنبل بر کنار ضیمران افراخته
شور بلبل در میان گلستان انداخته
ارغوان، رخ سرخ کرده از برای شاهدی
غیرت او آتشی در ارغوان انداخته
❈۱۸❈
رنگ و بوی گل پدید آورده در بستان عشق
غلغلی در بلبل فریادخوان انداخته
در شب معراج گفته یک سخن با مصطفا
زآن سخن آوازه ای اندر جهان انداخته
❈۱۹❈
دین او دریاست، در وی مؤمنان چون گوهرند
کافران را موج، چون خس بر کران انداخته
دولت او کوس در عرش معلا کوفته
نوبتش آوازه در کون و مکان انداخته
❈۲۰❈
کشتیی کآن نیست در دریای دین ملاح آن
لنگر و تیرش شکسته، بادبان انداخته
حیدر عاشق زبهر آنکه باشد احمدی
غلغلی از عاشقی در لامکان انداخته
کامنت ها