حمید مصدق:در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام
❈۱❈
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
❈۲❈
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
❈۳❈
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو، من
❈۴❈
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواجِ سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
❈۵❈
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
❈۶❈
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
❈۷❈
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
❈۸❈
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
❈۹❈
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
❈۱۰❈
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
❈۱۱❈
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
❈۱۲❈
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
❈۱۳❈
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم ،
❈۱۴❈
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است “
❈۱۵❈
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
❈۱۶❈
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
❈۱۷❈
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
❈۱۸❈
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
❈۱۹❈
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
❈۲۰❈
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
❈۲۱❈
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
❈۲۲❈
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
❈۲۳❈
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
❈۲۴❈
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
❈۲۵❈
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
❈۲۶❈
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
❈۲۷❈
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
❈۲۸❈
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
❈۲۹❈
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
❈۳۰❈
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
❈۳۱❈
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
❈۳۲❈
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
❈۳۳❈
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
❈۳۴❈
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
❈۳۵❈
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
❈۳۶❈
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
❈۳۷❈
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
❈۳۸❈
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
❈۳۹❈
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
❈۴۰❈
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
❈۴۱❈
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
❈۴۲❈
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
❈۴۳❈
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
❈۴۴❈
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
❈۴۵❈
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
❈۴۶❈
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
❈۴۷❈
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
❈۴۸❈
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
❈۴۹❈
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
❈۵۰❈
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
❈۵۱❈
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
❈۵۲❈
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
❈۵۳❈
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
❈۵۴❈
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
❈۵۵❈
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
❈۵۶❈
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
❈۵۷❈
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
❈۵۸❈
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
❈۵۹❈
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
❈۶۰❈
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
❈۶۱❈
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
❈۶۲❈
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
❈۶۳❈
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
❈۶۴❈
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
❈۶۵❈
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
❈۶۶❈
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
❈۶۷❈
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
❈۶۸❈
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
❈۶۹❈
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
❈۷۰❈
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
❈۷۱❈
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
❈۷۲❈
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
❈۷۳❈
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
❈۷۴❈
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
❈۷۵❈
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
❈۷۶❈
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
❈۷۷❈
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
❈۷۸❈
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
❈۷۹❈
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
❈۸۰❈
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
❈۸۱❈
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
❈۸۲❈
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
❈۸۳❈
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
❈۸۴❈
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره راکه پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
❈۸۵❈
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
❈۸۶❈
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
❈۸۷❈
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “
داستانها دارم ،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
❈۸۸❈
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
❈۸۹❈
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
❈۹۰❈
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
❈۹۱❈
” آی!
باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
❈۹۲❈
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
❈۹۳❈
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
❈۹۴❈
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
❈۹۵❈
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
❈۹۶❈
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
❈۹۷❈
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
❈۹۸❈
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
❈۹۹❈
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
❈۱۰۰❈
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
❈۱۰۱❈
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
❈۱۰۲❈
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
❈۱۰۳❈
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
❈۱۰۴❈
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
❈۱۰۵❈
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
❈۱۰۶❈
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
کامنت ها