حمید مصدق: دردی عظیم دردی ست با خویشتن نشستن
❈۱❈
دردی عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ
❈۲❈
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو می داد
وقتی که گام سحر ربای تو
❈۳❈
وز پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
❈۴❈
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
❈۵❈
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
❈۶❈
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
❈۷❈
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
❈۸❈
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
❈۹❈
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
❈۱۰❈
و من
از شهریان بریده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
❈۱۱❈
تا سبزه های دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوته های پونه وحشی
به رقص برخیزند
❈۱۲❈
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
❈۱۳❈
گرد و غبار خاک بشوید
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
ایا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد ؟
❈۱۴❈
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
❈۱۵❈
راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
❈۱۶❈
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
❈۱۷❈
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
❈۱۸❈
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
❈۱۹❈
مرا به گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز
کامنت ها