حمید مصدق: تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
❈۱❈
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
❈۲❈
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
❈۳❈
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
❈۴❈
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
❈۵❈
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
کامنت ها