حمید مصدق: شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
❈۱❈
شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا
❈۲❈
که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
❈۳❈
سراسر شب من قصه مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
سکوت سکوت سکوت
مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟
❈۴❈
مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟
مگر درختان را
نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟
شب ای شب
❈۵❈
ای شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از این غارهای بی مافذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
❈۶❈
چراغ باغ فرومرد
پس غرورش کو ؟
حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
صدای پایی از آن دورهای دور آمد
❈۷❈
سکوت شب بشکست
دل گرفته من از جرقه روشن شد
درون سینه دلم در میان شعله نشست
مرا به وسوسه آفتاب دعوت کرد
❈۸❈
ز روی دیده من پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود
کامنت ها