حمید مصدق:زمانی دور در ایرانشهر
❈۱❈
زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینه ها محبوس
❈۲❈
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
❈۳❈
فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
چونان کولی ولگرد
به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد
❈۴❈
وبا خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را می کشت
شب تاریک را تاریکتر می کرد
نه کس بیدار
❈۵❈
نه کس را قدرت گفتار
همه در خواب
همه خاموش
به کاخ اندر
❈۶❈
که گرداگرد آن را برج و بارو
تا دل قیرگون دریای وارون بود
نشسته اژدهک دیوخو
بر روی تخت خویشتن هشیار
❈۷❈
مبادا کس شود بیدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش
❈۸❈
لبش را می فشرد آهسته با دندان
غمین پژمان
چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت
جز اینم آرزویی نیست
❈۹❈
که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را
ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را
اردویسور آناهیتا
که نیک است او
❈۱۰❈
که پاک است او
که در نفرت ز خوی اژدهک است او
در آن دوران در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
❈۱۱❈
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
❈۱۲❈
جوانان را به سر شوری است توفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهک پیر می دانست
❈۱۳❈
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
کامنت ها