حمید مصدق: کلاغان سیه این فوج پیش آهنگ شام تار
❈۱❈
کلاغان سیه
این فوج پیش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
❈۲❈
زمین رخت عزای خویش می پوشید
زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
فرو افتاده در طشت افق خورشید
میان طشت خون خورشید می جوشید
❈۳❈
سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
❈۴❈
در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما
درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود
❈۵❈
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه انسان رها می شد
❈۶❈
هزاران سایه کمرنگ
در یک کوچه با هم آشنا می شد
طنین می شد صدا می شد
صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی
❈۷❈
درون کوره آهنگری آتش فروزان بود
و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
غبار راه سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام
❈۸❈
خطوط چین پیشانیش
نشان از کاروان رفته ایام
نهاده پای بر سندان
دژم پژمان
❈۹❈
پریشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته
از آن رو کان سیه کردار
❈۱۰❈
گجسته اژدهک پیر دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد
روان کاوه زاین اندوه می آزرد
❈۱۱❈
اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
درون سینه اش دل ؟
نه
که خورشید محبت گرم می تابید
❈۱۲❈
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
فروغ روشنی بخش امید و شوق
در چشمش نمایان بود
❈۱۳❈
در آن میدان
کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
❈۱۴❈
نگاهی مهربان افکند
اگر چه بیمناک افکند
اگر چه بیمناک از جان یاران بود
همه یاران او بودند
❈۱۵❈
همه یاران با ایمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و کاوه
مرد آزاده
❈۱۶❈
سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت
گذشته سالهای سال
که دلهامان تهی گشته است از آمال
اجاق آرزو ها کور
❈۱۷❈
چراغ عمرمان بی نور
تن و جانمان اسیر بند
به رغم خویشتن تا چند
دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر
❈۱۸❈
سر فرزند
مرا جز قارن این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
❈۱۹❈
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش
اژدهک دیوخو گردد
شما را تا به چند آخر
❈۲۰❈
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سربردن
بپا خیزید
❈۲۱❈
کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
❈۲۲❈
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
❈۲۳❈
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار
❈۲۴❈
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دمشنان آثار
شود بی شک
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد
❈۲۵❈
تن از سستی رها سازید
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد
از آن ماست پیروزی
درنگی کاوه کرد
❈۲۶❈
آنگاه با لبخند
نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند
لبش را پرسشی بشکفت
به گرمی گفت با یاران
❈۲۷❈
دراینجا هست ایا کس
که با ما نیست هم پیمان ؟
گروهی عزمشان راسخ
که کنون جنگ باید کرد
❈۲۸❈
به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد
و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد
گروهی گرچه اندک
در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود
❈۲۹❈
و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود
زبانشان زهر می پاشید
زهر یاس و بدبینی
بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش
❈۳۰❈
صدا سر داد
ای یاران قضای آسما ست این
همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور
چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه
❈۳۱❈
گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر
و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر
نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر
به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد
❈۳۲❈
نگیرد حلقه این بندگی از گوش
تا جان در بدن دارد
نمی دانی مگر کاو آرزومند است
زمین هفت کشور را
❈۳۳❈
ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد
روان در هفت کشور رود خون سازد
تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان
نه دردل آرزویی
❈۳۴❈
نی هوای دیگری درسر
چه می گویی دگر اندیشه ات خام است
تو راینک سزا لعن است و دشنام است
من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار
❈۳۵❈
که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است
در این ماندن
اگر ننگ است اگر نام است
نمی پویم من این ره را
❈۳۶❈
که آرامش
نه در رزم است
در بزم است و با جام است
سخنها کار خود می کرد
❈۳۷❈
میان جمع موج افتاد
شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید
سپاه یاس در کار تسلط بود
بر امید
❈۳۸❈
چه باید کرد ؟
گروهی گرم این نجوا
که کنون نیکتر مردن
از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن
❈۳۹❈
گروهی بر سر ایمان خود لرزان
که آری نیک می گوید
کنون این اژدها ی فتنه در خواب است
نشاید خوابش آشفتن
❈۴۰❈
گروهی که به کیش ایند و با فیشی روند
آماده رفتن
که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
❈۴۱❈
صدای گرم و گیرایش
شکست اندیشه تردید
کلامش دلپذیر افتاد
سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
❈۴۲❈
نفس در تنگنای سینه ها واماند
که این آوای مردانه
ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
❈۴۳❈
تو ای خو کرده با بیداد
سحر با خود پیام صبح می آرد
لبان یاوه گو بر بند
که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد
❈۴۴❈
اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند
به قصد ما کمین سازند
من و تو ما اگر گردند
بنیادش براندازند
❈۴۵❈
هراسی در دل ما نیست
ستمهایی که بر ما رفت
از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود کشور
❈۴۶❈
اگر کنون نخواهد شد
اگر می ترسی از پیکار
اگر می ترسی از دیوان جان آزار
را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ
❈۴۷❈
تو واین راه تنهایی
که آلوده ست با هر ننگ
نوید ما
امید ماست
❈۴۸❈
امید ماست
که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
اگر پیمان
گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد
❈۴۹❈
برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دلیران را از این دیوان کجا پرواست
نگهدار دلیران وطن مزداست
میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد
❈۵۰❈
بلی مزداست
نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست
نفاق افکن
ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
❈۵۱❈
و در خیل سیاهیهای شب
از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد
و مردم باز با ایمان راسختر
ز جان و دل به هم پیوسته
❈۵۲❈
با هم یار می گشتند
به جان آماده پیکار می گشتند
کنار کوره آهنگری کاوه
به سرانگشت خود بستر اشک شوق
❈۵۳❈
آنگه گفت
فری باد و همایون باد
شما را عزم جزم
ای مردم آزاد
❈۵۴❈
به سوی مهر بازایید
و از آیینه دلها
غبار تیره تردید بزدایید
روانها پاک گردانید
❈۵۵❈
و از جانها نفوذ اهرمن رانید
که می گوید
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
❈۵۶❈
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟
❈۵۷❈
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی آسمان دستان فرا آورد
یاران هم چنین کردند
❈۵۸❈
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد
خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش
بر این عهد و براین میثاق
گواهم باش
❈۵۹❈
در این تاریک پر خوف و خطر
خورشید راهم باش
خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
❈۶۰❈
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در ویزیم و
بستیزیم
که تا از بن
❈۶۱❈
بنای اژدهکی را براندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
سراندازیم
و طرحی نو دراندازیم
❈۶۲❈
پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
کاوه با مجوا
❈۶۳❈
نیایش را دگر باره چنین برخواند
به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند
که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
❈۶۴❈
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث اژدهک پیر
زمین را پاک گردانیم
سپس برخاست
❈۶۵❈
به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
کنون یاران به پا خیزید
و بر پیمان بسته ارج بگزارید
❈۶۶❈
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی
❈۶۷❈
زمین و آسمان لرزید
و آن جمعیت انبوه
ز جا جنبید
چونان شیر خشم آگین
❈۶۸❈
یه سان کوره آتشفشان از خشم
جوشان شد
چنان توفان بنیان کن خروشان شد
روانشان شاد
❈۶۹❈
ز بند بندگی آزاد
به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد
غضبشان شیر
به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر
❈۷۰❈
و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر
و د ر بازویشان نیرو
و در چشمانشان آتش
همه بی تاب و بس سر کش
❈۷۱❈
روان گشتند
به سوی فتح و آزادی
به سوی روز بهروز ی
و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی
❈۷۲❈
به روی سنگفرش کوچه سیل خشم
در قلب شب تاری
چو تندآب بهاری پیش می لغزید
و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد
❈۷۳❈
بنای اژدهکی را
و می آورد
طربناکی و پاکی را
در آن شب از دل و ازجان
❈۷۴❈
به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
❈۷۵❈
صفا و صلح و عیش وشادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش کاویانی را
کامنت ها