حمید مصدق:سفر دوم هنگام
❈۱❈
سفر دوم
هنگام
هنگامه سفر بود
اینک توهمی
❈۲❈
کالوده می کند
سرچشمه زلال تفاهم را
ای آفتاب پاک صداقت
در من غروب کن
❈۳❈
ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح
مفهوم دیگری را
با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید ؟
❈۴❈
دیگر به آن تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
❈۵❈
دیگر شکوفه های عشق و شهامت را
ازشاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او
گرد غبارهای کدورت
❈۶❈
فرسنگها ی فاصله افزونتر
کنون لبخند خنجری ست
آغشته زهرنک
و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست
❈۷❈
ایا
هنگام نیست که دیگر
دلاله وقیح
هیزم کش نفاق
❈۸❈
این پیر زال رانده وامانده
در دادگاه عشق
به قصد اعتراف نشیند ؟
یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند
❈۹❈
در عمق اعتکاف نشیند
من شاهد فنای غرور رود
در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
❈۱۰❈
کفتار پیر مانده ز تدبیری
و شاهد شهادت شیری
در بند و خسته زنجیری
دیدم
❈۱۱❈
تهدید شور شعله های شهامت را
مرعوب می کند
و همچنان
که سم گرازان تیزرو
❈۱۲❈
رویای پاک بکرگی را
به ذهن برف
منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
❈۱۳❈
هرگز ندیده بودم
دیدم که بی دریغ
با رشته فریب
این رقعه زندگیم کوک می خورد
❈۱۴❈
داناییم به ناتوانی من افزود
دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من
مکتوم مانده بود
در زیر چشم باز من
❈۱۵❈
اما همیشه کور
در شهرهای پاک مقدس
در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند
دیدم که رود
❈۱۶❈
رود که یک روز پاک بود
اینک در استحاله سیال خویش
تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو یک خنده یک تبسم زیبا
❈۱۷❈
یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید
با دسته های خنجر پیدا از آستین
لبخندها فریب
❈۱۸❈
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
سوز نوای زمزمه جویبارهاست
ایینه را به خلوت خود بردم
آیینه روشنایی خود را
❈۱۹❈
در بازتاب صادق این روح خسته دید
اما
تو در درون آینه می بینی
نقش خطوط خسته پیشانی
❈۲۰❈
پیری شکستگی و پریشانی
آیینه ها دروغ نمی گویند
و من
آن قدر صادقم که صداقت را
❈۲۱❈
چون آبهای سرد گوارا
با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
❈۲۲❈
در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
❈۲۳❈
پنهان نمانده بود
و بیم داشتم
ویران کند تمامی ایمان به عشق را
که روزی آن مترسک جالیز
❈۲۴❈
در من نشانده بود
و من
افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
آن آفتاب روشن
❈۲۵❈
آن نور جاری جوشان عشق من
در شط خون نشست
در لجه جنون
کامنت ها