حمید مصدق:سفر سوم هنگام هنگامه سفر بود
❈۱❈
سفر سوم
هنگام هنگامه سفر بود
من در جنوب نقش جنون دیدم
آمیزه های آتش و خون دیدم
❈۲❈
و میل به جنایت
و میل به جنایت تنها
در جان جانیان خطرنک نیست
از چشم من زبانه کشید آتش
❈۳❈
این خشم شعله ور
هنگامه سفر
گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
❈۴❈
تا ساحل جزیره آغشته با جنون
آنجا برای من
پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون
در آن جزیره که آنجا
❈۵❈
شاید که سیب سرخ هشیواری ست
گویا که گاه فرصت بیداری ست
دیدم که آن جزیره
آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
❈۶❈
آن شب
من مست مست بودم
و میل به جنایت
در عمق جان مضطربم شعله می کشید
❈۷❈
ای کاش کور بودم
دیدم شگرف هیولاها
دریای پاک را
آلوده می کنند
❈۸❈
گهواره فلزی دریا ها
می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت
آنک جزیره بی من تنهاست
❈۹❈
اینک در انحصار هیولاهاست
ای کاش گهواره گور می شد
آنجا طنین خنده و پچ پچ بود
می سخوت جان خسته این عاشق این حسود
❈۱۰❈
دیدم نهنگ را
کامش گشوده طعمه طلب کن
گهواره فلزی ما را تعقیب می کند
گفتم
❈۱۱❈
در کام این نهنگ
شاید که ایمنی ست
ایا
این ترس ذاتی من بود
❈۱۲❈
که آن نهنگ گرسنه دریا
از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟
می سوختم
در شعله های خشم خروشان خویشتن
❈۱۳❈
دلاله محبت
عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
در من توان نماند و شکیبایی
می برد دیو را
❈۱۴❈
تا حجله گاه پاک اهورا
آه
ای جانیان لحظه عصیان
رفاقتی
❈۱۵❈
در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
دیدم که دیو بود و فرشته
کز حجله شکسته قانون برون شدند
اینک نه جلوه ای ز اهورا
❈۱۶❈
اهریمنند هر دو
عفریته پلید به پیری نشسته می خندید
من می گریستم
دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
❈۱۷❈
دریا تمام شد
آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود
در من جنوب
یاد آور جنون و جهالت
❈۱۸❈
یاد آور شکوفه هشیاری ست
من با بطالت پدرم هرگز
بیعت نمی کنم
کامنت ها