حمید مصدق:سفر چهارم هنگام
❈۱❈
سفر چهارم
هنگام
هنگامه سفر
من لول لول بودم
❈۲❈
آری ملول بودم
آن مرغ آهنین
در هم شکاف سینه شب
با غرشی شگرف مرا می برد
❈۳❈
این لول
یا این ملول رانده ز هر جا را
از شهر زرق و برق
تا شرق
❈۴❈
تا سرزمین غربت و نکامی
تا انهدام ویرانی
این لول
یا این ملول رانده تنها را
❈۵❈
که در درون سینه سردش
آوار دردهای گرانبار است
شب بود
آن موکب سریع که سبقت را
❈۶❈
از بادها گرفته مرا می برد
همراه راهیان سفر بودم
با پر گشوده موکب در اوج آسمان
رفتم به سوی شرق
❈۷❈
و باچه سرعتی
پنداشتی سریعتر از برق
رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن
تا شاهد شهادت خود باشم
❈۸❈
شب بود و باز بارش باران نور بود
از چلچراغها
در چلچراغها دیدم
باغی که سبز بود
❈۹❈
به زردی نشست
در پاییز
شب بی آفتاب روشن نورانی بود
تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود
❈۱۰❈
و خنده بود پچ پچ بود
تکرار وعده های نهانی بود
دیدم که دوی وحشت
با توطئه گران به فکر تبانی بود
❈۱۱❈
آن گونه ای که نیز تو دانی بود
شب بود
پاییز بود و سوز سحزگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
❈۱۲❈
و روح
روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
❈۱۳❈
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند
جز من که بهت
❈۱۴❈
حتی
حال این سخن نگفته بماند بهتر
تا صولت سپیده دمان در شرق
شب
❈۱۵❈
چون مرغ نیم جانی
پرپر زد
تا
خورشید بامدادی
❈۱۶❈
سرزد
غرنده و خزنده
آن اژدهای ز آهن و پولاد
با سرعتی سریعتر از باد
❈۱۷❈
از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد
من می گریختم
چون بادها
از پیش بیدهای معلق
❈۱۸❈
از پیش آن حقیقت مطلق
حقیقت مطرود
از آن شبی که روح
آن روح ساده را
❈۱۹❈
در مشهد مقدس
در صولت سپیده دمان
با دستهای خونین
در تیره خاک سپردم
❈۲۰❈
من می گریختم اما من
در خواب رفته بود
در خواب خوف و خفت
خواب همیشگی
❈۲۱❈
آن اژدهای ز آهن پولاد
غرنده و خزنده و توفان وش
از شرق می گذشت و صفیرش
در شهرهای دیگر
❈۲۲❈
درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید
با طبل بازگشت
من بازگشته بودم
با توطئه گران
❈۲۳❈
که همه تک تک
در پاکی و اصالتشان بی شک
من هیچ شک و شبهه نمی بردم
و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم
❈۲۴❈
بدرود
این آخرین سفر بود
کامنت ها