حمید مصدق: بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
❈۱❈
بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
❈۲❈
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
❈۳❈
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
❈۴❈
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش
کامنت ها