حمید مصدق: روزی اگر سراغ من آمد به او بگو من می شناختم او را
❈۱❈
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
حتی
❈۲❈
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
❈۳❈
هر روز پای پ نجره غمگین نشسته بود
وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
❈۴❈
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
❈۵❈
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاک تر از چشمه ای نور
❈۶❈
همچون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
❈۷❈
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
❈۸❈
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
❈۹❈
آلوده است و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
❈۱۰❈
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی اید
کامنت ها