همام تبریزی:ترکم زمی مغانه سرمست میآمد و عقل رفته از دست
❈۱❈
ترکم زمی مغانه سرمست
میآمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
❈۲❈
در باره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فروجست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
❈۳❈
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعهای کند مست
❈۴❈
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل ز غصه وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
❈۵❈
درده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق دربست
❈۶❈
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست
کامنت ها