همام تبریزی:سری دارم ز سودای تو سرمست که با چشم تو آن را نسبتی هست
❈۱❈
سری دارم ز سودای تو سرمست
که با چشم تو آن را نسبتی هست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
❈۲❈
ز دل بویی ندارد هر که جانش
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
نپندارم که جز پیش دهانت
نشانی ز آب حیوان در جهان هست
❈۳❈
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
به زیر سایه زلف تو بنشست
همی زد سرو لاف از سربلندی
چو بالای بلندت دید بشکست
❈۴❈
زمین را پایبوست میدهد دست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
کامنت ها