همام تبریزی:در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن صد سرو فدا بادا هنگام خرامیدن
❈۱❈
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا بادا هنگام خرامیدن
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
❈۲❈
صبح از هوس رویت رفتم به گلستانها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
گلها چو مرا دیدند فریاد برآوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
❈۳❈
چون ابر همیگریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
❈۴❈
در چشم منی نتوان خار مژه بر هم زد
ترسم که گلت یابد زحمت ز خراشیدن
کامنت ها