همام تبریزی:ترسا بچهای ناگه بر کف می گلناری از صومعه باز آمد سرمست به عیاری
❈۱❈
ترسا بچهای ناگه بر کف می گلناری
از صومعه باز آمد سرمست به عیاری
بنشست چو عیاران آن مونس غمخواران
از پسته خندان کرد آغاز شکر باری
❈۲❈
افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی
جستند ز سالوسی پیران همه بیزاری
از دیدهٔ پیر ما شد اشک روان حالی
چون دید مریدان را از عشق بدان زاری
❈۳❈
بگشاد زبان کای زین این بیادبی تا چند
از روی چنین پیری خود شرم نمیداری
ترسا بچه گفت او را من گر چه ز می مستم
ای پیر تو نیز آخر مست می پنداری
❈۴❈
من مستم و آگاهم از مستی خود باری
مستی تو و میلافی از عالم هشیاری
ای پیر از این مستی هشیار شوی حالی
گر نوش کنی جامی زین بادهٔ گلناری
❈۵❈
پیر از سخن کودک زد چاک گریبان را
برخاست غرامت را افتاده به صد خواری
می بستد و خندان شد بر وی همه آسان شد
اندر صف رندان شد مشهور به میخواری
❈۶❈
دردا که چنین پیری دردیکش طفلی شد
از گفته ترسایی برگشت ز دینداری
هر بیدل بی معنی این رمز کجا داند
مگشای همام این سر گر صاحب اسراری
کامنت ها