همام تبریزی:معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
❈۱❈
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
خامی که بدین صورت در کار نمیآید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری
❈۲❈
گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمیدانم شیرینتر از این کاری
در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری
❈۳❈
زان روز همیترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری
چشم تو همیریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمیگردد از بیم تو عیاری
❈۴❈
در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری
زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری
❈۵❈
یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
کامنت ها