همام تبریزی:ای وجودت به ذات خود قایم ذات پاک تو قایم و دایم
❈۱❈
ای وجودت به ذات خود قایم
ذات پاک تو قایم و دایم
اول و آخر و قدیم و عظیم
خالق و رازق و کریم و رحیم
❈۲❈
ظاهر و باطن و غفور و ودود
قادر و کاینات را معبود
حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
❈۳❈
واحد بی شریک و همتایی
عقل بخشی و دین و دانایی
می نماید به بندگان سعید
فضل و تأیید تو ره توحید
❈۴❈
یافت از لا اله الا الله لا
جان ز ظلمت به نور وحدت راه
بتی بر ره نظر نگذاشت
نقشهای خیال را برداشت
❈۵❈
چون ز بت پاک کرد ره را لا
شد به الله رهنمون الا
لا والا به رهبری یارند
گرچه با هم مخالفت دارند
❈۶❈
کرم حق چو می کند احسان
میشود حرفه رهبر انسان
گرچه احسان حق فراوان است
بهترین نور عقل و ایمان است
❈۷❈
ای دل از نور حکمتت بینا
آگه از سر جاهدوا فینا
جسم را قدرت تو جان داده
عقل ره بین کاردان داده
❈۸❈
تن توانا ز جان و جان از عقل
عقل از ایمان ز توست این همه فضل
نور ایمان چو شمع جان آمد
لفظ توحید بر زبان آمد
❈۹❈
ای به حکمت زمدرکات حواس
علم معقول را نهاده اساس
حس رساند به عقل و ماند باز
نیست از صورتش مجال جواز
❈۱۰❈
داده ای عقل را تو دانایی
نفسها را از و توانایی
می نماید به نوع انسان راه
وز فنون حکم کند آگاه
❈۱۱❈
مرشد عالم معانی اوست
مخبر از آب زندگانی اوست
می رود پیش و ره روان با او
ذکرشان لا اله الا هو
❈۱۲❈
تا به جایی رسند کز انوار
خیره گردد عقول را ابصار
انبیایی که ره نمایانند
با صفات تو آشنایانند
❈۱۳❈
بندگی را همه کمر بسته
دیده از ما سیواک بر بسته
می کنی ره نمای راه روان
چون خرد باز ماند از طیران
❈۱۴❈
عقل مرغی ست فکر بال و پرش
هست از آن سوی آسمان گذرش
الیک اصحاب وحی خود دگرند
کز مقامات عقل می گذرند
❈۱۵❈
انبیا از تو یافتند این سیر
به عزازیل کی رسد آنا خیر
خاکیان را شرف تو بخشیدی
این طرف و آن طرف تو بخشیدی
❈۱۶❈
چون زنورت منور آمد خاک
شد کثیفی لطیفتر ز افلاک
به گروهی ز خاکیان شریف
دادی از علم و معرفت تشریف
❈۱۷❈
قربتی یافتند از حضرت
که باران می برد ملک غیرت
چون که ای قریب بشنیدند
خویش را از مقربان دیدند
❈۱۸❈
با تو لفظ خطاب میگویند
و آنچه می باید از تو می جویند
باز در عزتت چو می نگرند
خویش را نیک دور می شمرند
❈۱۹❈
او و هوا بر زبان همی رانند
ادب خود درین همی دانند
گاه او گه تو گوی ای ذاکر
زان که هم باطن است و هم ظاهر
❈۲۰❈
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
❈۲۱❈
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن
دانش و لهجه و بیان دادن
❈۲۲❈
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
قطره آب کاصل انسان است
مظهر لطف صنع یزدان است
❈۲۳❈
مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشیء الانسان
مظهر العلم فیه والعرفان
❈۲۴❈
پرورش داده حکمتش جان را
نعمتش نوعهای حیوان را
نعمت آرزو چو داد به ما
گشت از ان قدر نعمتش پیدا
❈۲۵❈
آرزو شد خلاصه نعمش
داد بی آرزو به ما گرمش
چون توان کرد شکر این نعمت
گشته پیدا ز قدرت و حکمت
❈۲۶❈
عاجز آمد روان بیننده
از آفرینها بر آفریننده
غایت ذکر ره روان یاهوست
صوت و حرف بشرنه لایق اوست
❈۲۷❈
زین نمط نیک کرده است بیان
به یکی بیت بی نظیر جهان
الا وهو زان سرای روزبهی
باز گشتند جیب و کیسه تهی
❈۲۸❈
که شناسد خدای را جز او
وجهه ما رآه الا هو
عقل نورش چو بر نمی تابد
حس جمالش چگونه در یابد
❈۲۹❈
از جلالش نشان نداد کسی
پرتوی از جمال اوست بسی
ای خردمند کردگار پرست
به خردچون رسید و چون هست
❈۳۰❈
عقل کل شبنمی ز بحر قدم
زنده جانها به فیض آن شبنم
کاینات از صفات او خبری ست
صبحدم ز آفتاب او اثری ست
❈۳۱❈
عقل کل نکته یی ست از سخنش
نفس گل میوهبی ست از چمنش
نه دل از ذات او نشان دارد
نه به خود هرگز این گمان دارد
❈۳۲❈
آفرید آفریدگار حکیم
هشت گردون میان عرش عظیم
و آفریده ست کل ما فیها
حیر العقل صنع بانیها
❈۳۳❈
هست ممکن که صدهزار جهان
باشد او را ز عقل و دیده نهان
کی بدان عقل کس بیابد راه
علم او ره برد تعالی الله
❈۳۴❈
هست آثار قدرتش زان بیش
که کند فهم عقل دور اندیش
کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
❈۳۵❈
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان
وین قدر نیز هم فراوان است
شکر فضلش نه حد انسان است
❈۳۶❈
عجز از شکر نعمتش شکر است
عاجز ان را ز شکر این عذر است
شکر او هست نعمت وافر
شکر آن واجب است بر شاکر
❈۳۷❈
پس نباید نهایتی پیدا
شکر انعامهای منعیم را
جان ما را ز عشق جانی هست
نه زبان نیز هم بیانی هست
❈۳۸❈
سخنی بی حروف و بی آواز
واصف بی نیاز بنده نواز
گر معین است از کلام تمام
قاصر آمد ز وصف نوالا نعام
❈۳۹❈
محسن محسن آفرین است او
برتر از وصف آفرین است او
ره به علمش نیافته ست کسی
گرچه تقریر می کنند بسی
❈۴۰❈
وصف ادراک خویش می گویند
همه دورند از آنچه می جویند
لیس شیی کمثله میخوان
جان به توحید زنده می گردان
❈۴۱❈
اهل توحید جمله میدانند
که خداوند هست بی مانند
در مثالی اگر خردمندی
ره نمایی کند به فرزندی
❈۴۲❈
یا به شخصی که از جهان صور
نکند عقل او ز ضعف گذر
تا ز صورت برد به معنی راه
شود از سر این سخن آگاه
❈۴۳❈
کی بود زان سخن غرض تشبیه
مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا
❈۴۴❈
ننگ چشم ضعیف کاین همه دید
حیرت آمد درو ز ضعف پدید
گفت بهر خدای عز و جل
درصور مثل این دو نیست مثل
❈۴۵❈
هست این عذر اهل همت پست
خنک آن جان که زین خیال بجست
به که نام مثال خود نبریم
وز خیال و مثال درگذریم
❈۴۶❈
ره به او چون نیافته ست خیال
می کند بت پرستیی به مثال
عزتش خود مجال آن ندهد
وهم ما را که گام پیش نهد
❈۴۷❈
باز جان در هوای او پرواز
کرد و از عجز سرنگون شد باز
عقل در راه او رسیده به جان
نام دانسته و ندیده نشان
❈۴۸❈
گر شود کاینات جمله زبان
می کند تا ابد همیشه بیان
وصف ذاتت که هست نامحصور
عاقبت معترف شود به قصور
❈۴۹❈
چون سخن را به بن رسانیدم
نطق را عاجز از بیان دیدم
غایتم حیرت است و خاموشی
شستن تخته و فراموشی
❈۵۰❈
ای منزه ز هرچه ما دانیم
وی مقدس زهرچه ما خوانیم
ای تن مازخاک بخشیده
خاک را جان پاک بخشیده
❈۵۱❈
خاکیان را زبان تو بخشیدی
عقل و فهم و بیان تو بخشیدی
تا به ذکرت گشاده اند زبان
ذکرشان پر ز عطر کرده دهان
❈۵۲❈
هریکی را به حد خودذکریست
لایق فهم خویشتن فکری ست
هر یک از عجز می زند نفسی
کی بود لایق تو وصف کسی
❈۵۳❈
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا
قلقلش وصف سینه خویش است
شرح بحر محیط از ان بیش است
❈۵۴❈
وای بر واصفان ز گویایی
گر تو بر ناطقان نبخشایی
بخش یا ذا الجلال والاکرام
گنه بنده ضعیف همام
❈۵۵❈
رحمتی کن برو و یارانش
عفو کن با گناه کارانش
کامنت ها