حسینی:چون بوحدت درگذشتی از دوئی عارف اسرار توحیدش توئی
❈۱❈
چون بوحدت درگذشتی از دوئی
عارف اسرار توحیدش توئی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
❈۲❈
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی ب ه انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
❈۳❈
عارف از خود هیچکاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بیچون را که پی بردی برون
❈۴❈
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
❈۵❈
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته بدست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
❈۶❈
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
❈۷❈
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
❈۸❈
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
❈۹❈
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
❈۱۰❈
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
❈۱۱❈
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
کامنت ها