حسینی:شمع جان را در لگن پنهان نهاد قفل این گنجینه را نتوان گشاد
❈۱❈
شمع جان را در لگن پنهان نهاد
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
❈۲❈
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
❈۳❈
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
❈۴❈
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
❈۵❈
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
❈۶❈
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
❈۷❈
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
❈۸❈
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
❈۹❈
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
❈۱۰❈
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانهای
گر تواند برد از اینجا دانهای
❈۱۱❈
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
❈۱۲❈
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
❈۱۳❈
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
❈۱۴❈
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
کامنت ها