حسینی:قصه خوانی بر سر حرفم رسید گفت روزی شیخ عالم بوسعید
❈۱❈
قصه خوانی بر سر حرفم رسید
گفت روزی شیخ عالم بوسعید
با مرید چند بیرون شد بگشت
از قضا برآسیائی برگذشت
❈۲❈
در تحیر ماند از آن سرگشتگی
با همه تیزی بدان آهستگی
با مریدان گفت پس رازی نهفت
با من این سنگ از زبان حال گفت
❈۳❈
کاین همه دام از پی یک دانه چیست
همچو او باش این همه افسانه چیست
با همه سرگشتگی باری به پشت
میدهم نرم ارچه میابم درشت
❈۴❈
گر گرانی باشدم از یار خویش
هم سبک روحم من اندر کار خویش
ای دل سنگین گران جانی مکن
کار جانبازان بنادانی مکن
❈۵❈
کم زنی را پیشه کن در راه دین
کم زنی بیش از همه یابی یقین
کمتر از کم شو اگر داری خبر
این طریق کاملانست ای پسر
❈۶❈
گر تو را با کار خود کاری بدی
طاعت صد ساله زناری بدی
بی نیازی بر نتابد بود تو
تاب این آتش ندارد عودتو
❈۷❈
از تو بد مستی نمی باید تو را
زانکه دع نفسک همی آید تو را
کامنت ها