اقبال لاهوری:گرم خون انسان ز داغ آرزو آتش ، این خاک از چراغ آرزو
❈۱❈
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
❈۲❈
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو
❈۳❈
از چه رو خیزد تمنا دمبدم
این نوای زندگی را زیر و بم
هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
❈۴❈
نقش او محکم نشیند در دلت
آرزو ها آفریند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوه اش پروردگار آرزوست
❈۵❈
سینه ی شاعر تجلی زار حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوب تر
فطرت از افسون او محبوب تر
❈۶❈
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازه اش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگین ازو افسانه ها
❈۷❈
بحر و بر پوشیده در آب و گلشن
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لاله ها
ناشنیده نغمه ها هم ناله ها
❈۸❈
فکر او با ماه و انجم همنشین
زشت را نا آشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زنده تر از آب چشمش کائنات
❈۹❈
ما گران سیریم و خام و ساده ایم
در ره منزل ز پا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیله ئی از بهر ما انداخت است
❈۱۰❈
تا کشد ما را بفردوس حیات
حلقه ی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گام زن
در پی آواز نایش گام زن
❈۱۱❈
چون نسیمش در ریاض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل می خزد
از فریب او خود افزا زندگی
خود حساب و نا شکیبا زندگی
❈۱۲❈
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
❈۱۳❈
خوش نماید زشت را آئینه اش
در جگر صد نشتر از نوشینه اش
بوسه ی او تازگی از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
❈۱۴❈
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
می رباید ذوق رعنائی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
❈۱۵❈
ماهی و از سینه تا سر آدم است
چون بنات آشیان اندر یم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
❈۱۶❈
نغمه هایش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایه ی هستی ز جان تو برد
لعل عنابی ز کان تو برد
❈۱۷❈
چون زیان پیرایه بندد سود را
می کند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه می سازد ترا
❈۱۸❈
خسته و ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بستان او
❈۱۹❈
حسن او را با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفسهایش فسرد
❈۲۰❈
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته ماری زیر انبار گلشن
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آئینه فامش الحذر
❈۲۱❈
ای ز پا افتاده ی صهبای او
صبح تو از مشرق مینای او
ای دلت از نغمه هایش سرد جوش
زهر قاتل خورده ئی از راه گوش
❈۲۲❈
ای دلیل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آن چنان زار از تن آسانی شدی
در جهان ننگ مسلمانی شدی
❈۲۳❈
از رگ گل می توان بستن ترا
از نسیمی می توان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فریاد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
❈۲۴❈
زرد از آزار تو رخسار او
سردی تو برده سوز از نار او
خسته جان از خسته جانیهای تو
ناتوان از ناتوانیهای تو
❈۲۵❈
گریه ی طفلانه در پیمانه اش
کلفت آهی متاع خانه اش
سر خوش از دریوزه ی میخانه ها
جلوه دزد روزن کاشانه ها
❈۲۶❈
نا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئی
از لگد کوب نگهبان مرده ئی
از غمان مانند نی کاهیده ئی
وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی
❈۲۷❈
لابه و کین جوهر آئینه اش
ناتوانی همدم دیرینه اش
پست بخت و زیر دست و دون نهاد
ناسزا و ناامید و نامراد
❈۲۸❈
شیونش از جان تو سرمایه برد
لطف خواب از دیده ی همسایه برد
وای بر عشقی که نار او فسرد
در حرم زائید و در بتخانه مرد
❈۲۹❈
ای میان کیسه ات نقد سخن
بر عیار زندگی او را بزن
فکر روشن بین عمل را رهبر است
چون درخش برق پیش از تندر است
❈۳۰❈
فکر صالح در ادب می بایدت
رجعتی سوی عرب می بایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
❈۳۱❈
از چمن زار عجم گل چیده ئی
نو بهار هند و ایران دیده ئی
اندکی از گرمی صحرا بخور
باده ی دیرینه از خرما بخور
❈۳۲❈
سر یکی اندر بر گرمش بده
تن دمی با صرصر گرمش بده
مدتی غلطیده ئی اندر حریر
خو به کرپاس درشتی هم بگیر
❈۳۳❈
قرنها بر لاله پا کوبیده ئی
عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی
خویش ر بر ریگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن
❈۳۴❈
مثل بلبل ذوق شیون تا کجا
در چمن زاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند
آشیانی ساز بر کوه بلند
❈۳۵❈
آشیانی برق و تندر در بری
از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات
جسم و جانت سوزد از نار حیات
کامنت ها