اقبال لاهوری:ای که مثل گل ز گل بالیدهای تو هم از بطن خودی زائیدهای
❈۱❈
ای که مثل گل ز گل بالیدهای
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
❈۲❈
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
❈۳❈
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
❈۴❈
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
❈۵❈
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
❈۶❈
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
❈۷❈
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
❈۸❈
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
❈۹❈
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
❈۱۰❈
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
❈۱۱❈
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
❈۱۲❈
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
❈۱۳❈
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
❈۱۴❈
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
❈۱۵❈
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
❈۱۶❈
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
❈۱۷❈
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
❈۱۸❈
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
❈۱۹❈
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود نهای
❈۲۰❈
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
❈۲۱❈
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
❈۲۲❈
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
❈۲۳❈
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
❈۲۴❈
پا بزندان مظاهر بستهای
از حدود حس برون نا جستهای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
❈۲۵❈
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
❈۲۶❈
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
❈۲۷❈
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
❈۲۸❈
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
❈۲۹❈
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
❈۳۰❈
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
❈۳۱❈
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
❈۳۲❈
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
❈۳۳❈
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهای
از صنم های هوس بتخانهای
❈۳۴❈
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
❈۳۵❈
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
❈۳۶❈
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
کامنت ها